3- شعرخوانی
شعرخوانی با یکصد و سی و هفتمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد نجف زاده آغاز شد. غزلهایی که در جلسه خوانده میشود برگرفته از نسخهی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخهی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد احمد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح دادند:
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییام در قصدِ جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونیندل نباشم
که با ما نرگس او سر گران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد؟
بدان سان سوخت چون شمعم، که بر من
صُراحی گریه و بَربَط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که دردِ اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد؟
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیرِ چشمِ آن ابروکمان کرد
***
آقای اکبر میرزابیگی شعری از اشعار شیخ بهایی خواندند و سپس غزلی از خودشان:
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان
به چشمی خیرگی کردن که برخیز
به دیگر چشم دل دادن مگریز
به صد جان ارزد آن نازی که جانان
نخواهد گوید و خواهد به صد جان
شیخ بهایی
***
تو گلواژهی شعر ناب منی
تو روح غزل در کتاب منی
...
***
در ادامه آقای محمد جهانشیری دو غزل خواندند:
قلم را در هوای عاشقی سر میکنم امشب
و تندیس غزل را نقش دفتر میکنم امشب
به لبخندی بر این دلداده گر آغوش بگشایی
به شهد نوش لبهایت لبی تر میکنم امشب
به بدمستی مرانی گر مرا از خویشتن جانا
به افت و خیز میل جام آخر میکنم امشب
تنت در کثرت آیینهها پیدا و ناپیداست
بلور از صحبت آیینه باور میکنم امشب
چو بر پیچک بر نهال قامتت رندانه میپیچم
در آغوشت به مستی تا سحر سر میکنم امشب
اگر تقدیر رام دستهای عاشقم گردد
تو را در سرنوشت خود مقدّر میکنم امشب
اگر چه برده هوش از سر تمناهای پی در پی
غزلها را به آوای تو از بر میکنم امشب
***
دل را به سیهچشمان آسوده چنین مسپار
از مِهر نکورویان در دل اثری مگذار
...
***
شاعر بعدی که شعر خود را خواندند آقای سلیمان استوار فدیهه بودند که مانند همیشه شعر طنز خواندند. جالب است که من وقتی هفتهی در وبلاگ یکی از خوانندگان شعر طنزی از عمران صلاحی دیدم با این مطلع که: «شیره را از حبّهی انگور سرقت میکنند/ شهد را از لانهی زنبور سرقت میکنند» و تصمیم گرفتم این شعر را برای بخش شعر طنز این هفته انتخاب کنم. شعر این هفتهی آقای استوار فدیهه از نظر مضمون به این شعر بسیار شبیه بود:
عدهای از این و یا از آن دزدی میکنند
راحت و آسوده و آسان دزدی میکنند
...
***
آقای علیرضا شریعتی نفر بعد بودند که ایشان هم یک شعر طنز در مورد 5+1 و در ادامه یک غزل خواندند:
وقت شادی شد و هنگام طرب خوش باشید
دل اگر زار و غمین است به لب خوش باشید
...
***
بعد آقای غلامرضا اعتقادی شعری که به مناسبت شهادت امام جواد سروده بودند را خواندند. استاد نجف زاده چند مورد سهوی که در این شعر پیش آمده بود را تذکر دادند. چند بیت از این شعر را با هم میخوانیم:
ای شهید راهِ دین مصطفیٰ
ای جواد، ای نور چشمان رضا
ای امامی که چو جد خویشتن
بودهای دائم تو در جود و سخا
مسلمین امشب عزادار تواند
قُرب تو بیحد بود نزد خدا
از زمین تا آسمان گریان تو
عرشیان و فرشیان اندر عزا
مرد و زن در ماتم تو سوگوار
هم تمام اولیا و اوصیا
در ره دین خدا گشتی شهید
از جفای آن شقیِ بیحیا
...
***
من که بهمن صباغ زادهام هم در ادامه یکی از کارهای قدیمیام را خواندم:
جهان و هر چه در آن است خانهی عشق است
تمام عالم و آدم بهانهی عشق است
به اشک میدهمش آب و دل خوش است بدان
که این جوانهی کوچک جوانهی عشق است
به عطر تازهدَم چای یار دل بسپار
که گاه یک هل کوچک نشانهی عشق است
دوباره از تو سرودم دلم هوایی شد
غزل که نیست عزیزم ترانهی عشق است
به قول خواجه قدم روی چشم من بگذار
کرم نما و فرود آ که خانهی عشق است
***
در پایان هم آقای سیدکاظم بهشتی از مثنوی داستان نحوی و کشتیبان را برای ما خواندند. داستان نحوی و کشتیبان مربوط به دفتر اول مثنوی است و در ادامهی داستان اعرابی و خلیفه آمده است:
آن یکی نحوی به کشتی درنشست
رو به کشتیبان نمود آن خودپرست
گفت: هیچ از نحو خواندی. گفت: لا
گفت: نیم عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دَم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند:
هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو
گفت: نی، ای خوشجواب خوبرو
گفت: کلِّ عُمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا، بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
آب دریا مُرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رَهَد؟
چون بمُردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهای
این زمان چون خر برین یخ ماندهای
گر تو علامه زمانی در جهان
نَک فنایِ این جهان بین وین زمان
مردِ نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحوِ محو آموختیم
فقهِ فقه و نحوِ نحو و صرفِ صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه دجلهی علم خداست
ما سبوها پُر به دجله میبَریم
گرنه خر دانیم خود را، ما خریم
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبُردی آن سبو را جا به جا
بلکه از دجله چو واقف آمدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی
***
3- شعرخوانی
شعرخوانی با یکصد و سی و یکمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزلهایی که در جلسه خوانده میشود برگرفته از نسخهی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخهی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح میدهند:
بیا که تُرک فلک خوانِ روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حجّ قبول آن کس بُرد
که خاک میکدهی عشق را زیارت کرد
مُقام اصلی ما گوشهی خرابات است
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
بهای بادهی چون لعل چیست؟ جوهر عقل
بیا که سود کسی بُرد کاین تجارت کرد
نماز در خمِ آن ابروانِ محرابی
کسی کُند که به خونِ جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جَمّاش شیخِ شهر امروز
نظر به دُردکشان از سرِ حقارت کرد
به روی یار نظر کُن، ز دیده منت دار
که کار دیده نظر از سر بصارت کرد
حدیثِ عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعتِ بسیار در عبارت کرد
***
آقای سید کاظم بهشتی مسمطی از عماد خراسانی خواندند. البته ایشان شعر را از حافظه خواندند و به همین دلیل برخی از قسمتهای این شعر زیبا در جلسه قرائت شد. حیفم آمد شعر را به طور کامل در معرض دید شما نگذارم. در فضای مجازی هر چه گشتم نسخهی کاملی از شعر پیدا نکردم. منبع آنچه خواهید خواند کتاب دیوان اشعار عماد به مقدمهی مهدی اخوان ثالث است که توسط انتشارات نگاه در سال 1379 منتشر شده است. عماد این مسمط را به سال 1321 و در مشهد سروده است که در همان زمان و بعد از آن بسیار مورد توجه مردم قرار گرفت و خوانندگان مشهوری روی این شعر آهنگ گذاشتند و خواندند:
بس در سر زلف بتان جا کردی، ای دل
ما را میان خلق رسوا کردی، ای دل
غافل مرا از فکر فردا کردی، ای دل
تا از کجا ما را تو پیدا کردی، ای دل
روزم سیه، حالم تبه کردی، تو کردی
ای دل بسوزی هر گنه کردی، تو کردی
ای دل بلا، ای دل بلا، ای دل بلایی
ای دل سزاواری که دائم مبتلایی
از مایی، آخر خصم جان ما چرایی؟
دیوانهجان آخر چهای؟ کار کجایی؟
مجنون شوی دیوانهام کردی، تو کردی
از خویشتن بیگانهام کردی، تو کردی
تا چند می سوزی دلا خود را و مارا
ما هیچ، رحمی کن به خود آخر خدا را
تا چند خواهی عشق، درد بیدوا را
تا کی به جان باید خریدن این بلا را
هر کس که باشد همچو تو ای دل، دلِ او
آسان نگردد تا ابد یک مشکلِ او
یا کمتر اندر دام خوبان مبتلا شو
یا ناله کم کُن، مرد میدان بلا شو
با بیوفایان یا دلا! کم آشنا شو
یا آشنا خواهی شوی، شو بیوفا شو
دیگر وفا ای دل خریداری ندارد
کم گوی از این کالا که بازاری ندارد
ای آبروریز، ای دل دیوانهی من
ای از قرار صبر و دین بیگانهی من
ای از تو پُر خون جایِ می، پیمانهی من
ای از تو وِرد هر زبان افسانهی من
تا چند هر شب تا سحر بیدار باشم
با مرغ شب دمساز و با غم یار باشم
آزاد بودم من، گرفتارم تو کردی
مفتونِ مهرویانِ عیّارم تو کردی
من اهل بودم، رند و میخوارم تو کردی
با میفروشان این چنین یارم تو کردی
آخر دلا تا کی غم بیهوده خوردن
ما را از این میخانه آن میخانه بردن
تا کی به زلفِ دلبران پابند؟ ای دل
تا کی به امّید وفا خرسند؟ ای دل
تا چند ای دل، راستی تا چند؟ ای دل
وقت است کز بگذشته گیری پند، ای دل
بس در سر زلف بتان جا کردی ای دل
ما را میان خلق رسوا کردی ای دل
***
استاد موسوی عزیز شعری از اشعار خودشان را که در وصف حضرت عباس سرودهاند را قرائت کردند:
شبستان در شبستان رنگ و گُل بود
شب تکوینِ گُل در عقلِ کُل بود
گلستان در گلستان رنگ در رنگ
ملایک با ملایک چنگ در چنگ
دف اندر دف به دست میپرستان
فلک در های و هوی از رقصِ مستان
دو زلف بیدِ هستی تاب میخورد
عطش از چشمِ شبنم آب میخورد
گلی سرخ از عطش در باغ میسوخت
و یک آیینه در اشراق میسوخت
فلک آیینهزارِ التجا بود
خدا بود و خدا بود و خدا بود
شب از دریایِ امر «کُن» گذر کرد
نسیمی صبحِ هستی را خبر کرد
که بویی جانفزا از یاس آمد
علمداران! خبر! عباس آمد
علم از دست بگذارید، از اوست
علم در دست دارد از کفِ دوست
ابوالفضلی که چشمش پُر شراب است
تمام ماجرایش رنگِ آب است
عطش در چشمِ او رنگی ندارد
به آبِ نهر آهنگی ندارد
ابوالفضل! ای دلاور! ای شهِ عشق
نشانِ روحِ حیدر! ای مَهِ عشق
تو سیراب از شراب «یرزقونی»
تو آب نهرِ ما را کی زبونی؟
عطش در چشمِ عطْشانِ تو خوار است
تو را با آب این دنیا چه کار است؟
تو جانی! زنده از آبی! طهوری!
وفاداری که در غمها صبوری
وفا از نامِ تو آوازه دارد
وفا در نزدِ ما اندازه دارد
ابوالفضل! ای درِ حاجات هستی
گُل رویت گُلِ آیات هستی
شفاعت کن مرا در قافِ عشقت
زدم اکنون کمی از لافِ عشقت
مرا عطشانِ یک دریایِ غم کن
مرا از حاصلِ این غصّه کم کن
مرا در شعلهی یک غم بسوزان
چراغِ شعرِ من را برفروزان
***
نوبت به دوست عزیزم آقای علی اکبر عباسی رسید که ایشان یکی از غزلهای خود را خواندند. این غزل قبلا دو بار در جلسه خوانده شده بود و این بار سوم بود اما نکتهی جالب این است که هر کدام از این سه نسخه با هم تفاوت دارد. قبلا گفتهام که آقای عباسی شعرشان را هرگز رها نمیکند و دائما در حال ویرایش آن هستند. دوستان علاقهمند میتوانند نسخههای دیگر این غزل را برای مقایسه در گزارش جلسات شمارهی 992 و 1064 بیابید:
به سمت آسمان رو کن بگو که ماه برگردد
به سوی خانه این سرگشتهی گمراه برگردد
اگر قصدِ اقامت در شبِ چشم تو را دارد
بگو اینجا قُرُق هست، از میان راه برگردد
سخن از عشق تا گفتیم عقل از خانه بیرون شد
بیا بنشین، محال است این که آن خودخواه برگردد
در این شطرنج ِ بیمهره یقینا مات خواهد شد
اگر از قلعهی چشم تو روزی شاه برگردد
چه تضمین است اگر این بار اسماعیل قلب من
به مسلخ گر رود زنده ز قربانگاه برگردد
غرور سلطنت تا از دلت بیرون رَوَد بد نیست
خیالت گاهی ای یوسف به سمت چاه برگردد
اگر سنگیندلی یک شب بیا در بزم ما بنشین
که کوه غم اگر آید به اینجا، کاه برگردد
***
نوبت به من که بهمن صباغ زادهام رسید. من یکی از غزلهای آقای محمدکاظم کاظمی را انتخاب کرده بودم که در این جلسه بخوانم. این غزل که «پهلوان 1390» نام دارد شوخیای است به مفاهیم حماسیای که در شاهنامهی فردوسی آمده است. به نظر من این غزل زبان بسیار جالبی دارد که با محتوا هماهنگ است و علیرغم این که طنز است چون با مفاهیم شاهنامه شوخی شده است زبانی قدرتمند دارد. ایشان در مقدمهی غزلشان نوشتهاند: «غزلی تازه به بهانهی ایام بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی». این غزل در اردیبهشت سال 1390 سروده شده است:
پهلوانان شهر جادوییم، گام بر آهن مذاب زدیم
لرزه بر جان کوه افکندیم، بند بر گردن شهاب زدیم
نعره تا برکشید پیل دمان، بر تنش کوفتیم گرز گران
چشم تا باز کرد دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم
... ولی این خوابهای رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی
اسپ ما داشت اژدها میکشت، لاجرم خویش را به خواب زدیم
تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توانِ کمانکشیدن داشت؟
صبر کردیم تا شود نزدیک، خاک بر چشم آن جناب زدیم
رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینهای نصیب شود
او به دنبال رخش دیگر رفت، ما خری لنگ را رکاب زدیم
تا که بوسید دست ما را سیخ، گذر از مهرههای پشتش کرد
اینچنین برّه روی آتش رفت، اینچنین شد که ما کباب زدیم
هفت خوان را به ساعتی خوردیم، شهره گشتیم در گرانسنگی
لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبحها طناب زدیم
جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود
ما سیاووشهای نابغهایم کرم ضد آفتاب زدیم
***
دوست شعردوست و علاقهمند به ادبیات جناب آقای علی محمودی که مدتی است در جلسات شنبهها شرکت میکنند لطف میکنند و هر هفته ما را به شنیدن یک شعر مهمان میکنند. شعری که برای این هفته انتخاب کرده بودند مثنویای طنز از آقای امیرحسین خوشحال بود:
کردهام از دست این فرهنگ هنگ
گشته از عشقت دلِ دلتنگ، تنگ
بعدِ «شیرین» شد تب «فرهاد»، حاد
این خبر را مرکز امداد، داد
گفت در پیشت شبی کفاش فاش:
هست گویا معبر خشخاش، خاش!
با عبورت می شود جالیز، لیز
جعفری میرقصد و گشنیز، نیز!
بـا نگاهت می زند «عطار»، تار
«مولوی» غش کرده و «گلزار»، زار
می شود در گردنت زنجیر، جیر
می کُند در دست تو کفگیر، گیر
هر که بر اشعار من خندید، دید
می شود با یادِ تو تبعید، عید!
کرد پیشت آدم سالوس، لوس
با تو شبها می شود کابوس، بوس!
کیمیا کردی و شد شاغول، غول!!
با کلامت میخورَد «شنگول»، گول!
وقت خشمت می شود «تیمور»، مور
رفته «نادر» تا حد مقدور، دور!
چون به حرف آیی شود خاموش، موش
گفتههایت را کند خرگوش، گوش!!
میکُنی از بهر ما اندام، دام
پیش زلفت میشود «خاخام»، خام
این خبر را میزند نجّار، جار:
هست در اطراف تو بسیار، یار
کاسهات را می زند ابلیس، لیس
هست بخش دوم ساندیس، دیس!!
گشته ام از دست استدلال، لال
رفته گویا از دل «خوشحال»، حال
***
در ادامه آقای میرزابیگی یکی از غزلهای قدیمی خود را خواندند که تصویر شبی است که بیماری و درد بر جان شاعر مسلط شده است و شاعر سعی کرده است با کلمات این درد را در شعر خود نشان بدهد:
امشب که درد من به نهایت رسیده است
چتر عذاب بر سرم امشب کشیده است
دیگر نمانده تاب و قراری برای من
این درد بیامان نفسم را بریده است
دردی که گاه ساکن و گه تیر میکشد
آنسان که خواب از سر و چشمم پریده است
از فرط درد روی زمین غلط میزنم
دردم شبیه آدم عقربگزیده است
جانم به لب رسیده و جسمم به پیچ و تاب
قدم گهی کشیده و گاهی خمیده است
من بیقرار و اهل و عیالم به خواب ناز
آیا کسی صدای مرا هم شنیده است
بانگ اذان به گوش دل من رسید لیک
یک لحظه خواب چشم من امشب ندیده است
خواهی اگر که درد مرا حس کنی، ببین
اشکم ز چشم خامه به دفتر چکیده است
***
3- شعرخوانی
شعرخوانی با یکصد و سیامین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزلهایی که در جلسه خوانده میشود برگرفته از نسخهی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخهی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح میدهند:
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشقِ رویِ گُل با ما چهها کرد
از آن رنگِ رُخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
غلامِ همَتِ آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جُستم جفا کرد
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شبنشینان را دوا کرد
نقاب گُل کشید و زلف سنبل
گرهبند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعّم از میان بادِ صبا کرد
بشارت بر به کوی میفروشان
که حافظ توبه از زهدِ ریا کرد
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد
***
بعد از استاد نجف زاده و قرائت غزل حافظ، سرکار خانم صالحی که برای اولین بار در جلسهی شنبهشبها شرکت کرده بودند شعر خواندند. شعر ایشان در قالب غزل سروده شده بود. بعد از شنیدن این غزل، اساتید حاضر در جلسه نکاتی را در خصوص شعر امروز و تفاوت آن با شعر کهن بیان کردند. شعر دوم خانم صالحی ترجمهی منظوم سورهی حمد بود که در قالب مثنوی سروده شده بود:
جانا ز نظربازیِ رندانِ زمانه
عاشق شوی و راه بَری سوی یگانه
...
***
ستایش خدای جهانآفرین
خدای نه این و بسی بهترین
که باشد همی پادشاهِ جزا
دهد کیفر نیک و بد را خدا
پرستم فقط کردگار رحیم
بجویم فقط یاری از آن کریم
هدایت کند جملگی راهِ راست
که رفتن به غیرش همی بس خطاست
همان ره که رفتند آن اولیا
نه راهی که رفتند آن اشقیا
**
نوبت به آقای غلامرضا اعتقادی رسید و ایشان شعری که به مناسبت تولد حضرت علی اکبر ع سروده بودند را خواندند:
ز میلاد علیاکبر منوَر میشود دنیا
که روشن گشته زین مولود چشم زادهی زهرا
گلستان نبوّت شد معطّر زین گلِ احمر
که در حُسنِ جمالش بوده است او شِبهِ پیغمبر
نواخوان است هر بلبل به کوه و دشت و هر صحرا
از این مولودِ بس زیبا به روی دامنِ لیلا
طلوعِ رویِ او از لامکان چو بر مکان آمد
قمر از تابشِ رویش پَسِ ابری نهان آمد
به خُلق و خوی خود چون مصطفی پیغمبرِ سَرمَد
برای یاری دینِ خدا چون حیدری آمد
امیدِ دوستانش باشد این که در صفِ محشر
بنوشند آب از دستانِ بابش ساقی کوثر
ندارد دوستدارش واهمه از آتشِ نیران
یقین دارم که محشور است با آن ماه در رضوان
نگفته اعتقادی شعرِ خود بهر صله اما
شود شادان ز مردان سخی و عاشقِ آقا
***
جناب آقای جمشید اقبالی که ایشان هم برای اولین بار در جلسهی شنبهشبها شرکت میکردند شاعر بعدی بودند که از ایشان دعوت شد شعر خود را بخوانند. آقای اقبالی شعری با موضوع طب سنتی سروده بودند که عنوان شعر ایشان «از خون سالم تا بدن سالم» بود. البته ناگفته نماند که آقای اقبالی از شرکتکنندگان جلسهی مثنوی هم هستند و از قدیمیهای این انجمن به حساب میآیند:
اگر خونت روان و پاک باشد
نه سرد و خشک همچون خاک باشد
چنین خونی بگَردد در سر و پا
نمیافتی ز کمخونی تو در جا
سلامت رمز و رازش ساده باشد
و آن این است خون آماده باشد
نه کم باشد نه افزون، نی ز غلظت
بگیرد گاهِ جُنبش از تو طاقت
چو باشد خون روان و گرم و سیّال
ز جریانش بگردی شاد و خوشحال
اگر افسرده و قدری ملولی
و یا وسواس داری یا عجولی
گهی گِزگِز کُند انگشتِ پایت
که نتوانی تو برخیزی ز جایت
سرت گیج است و گاهی درد دارد
نشانی از مزاجِ سرد دارد
کبودت چهره و مویت سفید است
خجل هستی و یا قدّت خمیدهست
به چشمت نور گشته، روی کمرنگ
دو زانو درد دارد، میزنی لنگ
کمردرد و بدن سرد و گرفت
درونت صد مرض گویا نهفته
همه از خونِ اخلاط کثیف است
غذایت بد بُوَد، نی آن لطیف است
***
آقای علی محمودی نفر بعد بودند که استاد نجف زاده از ایشان خواستند شعر بخوانند. ایشان از خود شعری نخواندند. این دوست همشهری برای این جلسه ابیاتی را انتخاب کرده بودند که تنها یک مصرع آن شهرت یافته یا یک مصرع آن معروفتر از دیگری است. ایشان لطف کرده و یازده بیت از این ابیات را با خود به جلسه آورده و ما را به شنیدن این ابیات مهمان کردند:
گر دایرهی کوزه ز گوهر سازند
از کوزه همان برون تراود که در اوست
بابا افضل کاشانی
با سیهدل چه سود گفتنِ وعظ
نرود میخ آهنین در سنگ
سعدی
هر دَم که دل به عشق دهی خوشدمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
حافظ
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت
فردوسی
امیدوار بُوَد آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سعدی
صوفی نشود صافی، تا درنکشد جامی
بسیار سفر باید، تا پُخته شود خامی
سعدی
در تنگنای حیرتم از نخوتِ رقیب
یارب مباد آن که گدا معتبر شود
حافظ
در محفلِ خود راه مده همچو منی را
افسردهدل افسرده کند انجمنی را
قائم مقام
مرو به هند و بیا با خدای خویش بساز
به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است
صائب
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
حافظ
زلیخا مُرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی
صائب
***
آقای محمد جهانشیری شاعر بعدی بودند که یکی از غزلهای خودشان را برای حضار خواندند:
دلم را با دو ابرویت سر و سِرّیست پنهانی
که این تکبیت معجونیست از هند و خراسانی
غروب چشمگیر برکهی آرامِ چشمانت
به آبی میزند گاهی و دریاییست طوفانی
به بام عشق خواهد بُرد تردستی گیسویت
مرا دور از همه نامحرمان یکشب به مهمانی
چرا رازی بر لبت داری که از این غنچه، بلبل را
به آتش میکشی آخر به هنگام غزلخوانی؟
برای دیدنت تقویمِ دل هر روز نوروز است
نشسته بر سَرَم هرچند این برفِ زمستانی
سرش را بر قفس میکوبد و خون در گلو دارد
ز بس که میتپد در سینهام این مرغ زندانی
چه شیرین میبَری دل را و میدانم که عشقت را
به تلخی میکشد این قهوه و این فال فنجانی
***
آقای محمود خرقانی شاعر جوان و بااستعداد همشهری شاعر بعدی بودند که استاد نجف زاده از ایشان دعوت کردند شعر بخوانند. آقای خرقانی عزیز ما را به شنیدن غزل زیبایی مهمان کردند:
زیبای من! ستاره و خورشید و ماهم عشق
شرمندهام، ببخش مرا، عذرخواهم عشق!
فصلت رسید و رد شد و من هم نچیدَمَت
فصلم رسید و رد شد و من روسیاهم، عشق
سرخیِ سیبِ باغ تو بودی، ندیدمت
از تو عبور کردم و در اشتباهم، عشق
فرصت نشد بچینم از انگورِ گونههات
فرصت نشد قرار بگیری به راهم، عشق
اصلا تو باش قاضی و تصمیم را بگیر
من یک گناهگارم و یا بیگناهم، عشق
بعد از تو بند بندِ تنم تکّه تکّه شد
که یک غرور ریخته، یک تپه آهم، عشق
چیزی نمانده تا نفسِ آخرم، قبول!
من را رها نکُن که بدون پناهم، عشق
از من پرید خندهی لبها، صدای شوق
تنها تو ماندهای همهی تکیهگاهم، عشق
تقدیرِ تو شبیهِ منیژهست، پس کمی
خورشید باش و نور بتابان به چاهم عشق
دنیا برای سلطهی تو جای کوچکیست
باشد که در دلم بشوی پادشاهم، عشق
***
نوبت به استاد موسوی رسید و ایشان گفتند شعری ندارند. در نهایت یکی از غزلهای زیبای فاضل نظری را انتخاب کرده و برایمان خواندند:
دیگر بهار در سبد روزگار نیست
دیگر «قرار» نیست، نه ! دیگر قرار نیست
شادم که زود میگذرد شادیام ولی
غم میخورم که هیچ غمی ماندگار نیست
از یاد رفت غرّش شیران بیقرار
آهوی چشمهای تو در بیشهزار نیست
بگذار در غبار فراموشمان کنند!
این سینه را تحمل سنگِ مزار نیست
اقرار عشق راه به انکار میبرد
این کفر جز عبادت پروردگار نیست
***
من که بهمن صباغ زاده در این جلسه دو کار از کارهای نه چندان قدیمیام را خواندم. البته از غزل اول یک بیت حذف کردم یعنی غزل اول قبلا یک بیت بیشتر داشت:
جهان و هر چه در آن است خانهی عشق است
تمام عالم و آدم بهانهی عشق است
به اشک میدهمش آب و دل خوش است به آن
که این جوانهی کوچک جوانهی عشق است
به عطر تازهدم چای یار دل بسپار
که گاه یک هِل کوچک نشانهی عشق است
دوباره از تو سرودم دلم هوایی شد
غزل که نیست عزیزم ترانهی عشق است
به قول خواجه قدم روی چشم من بگذار
کرم نما و فرود آ که خانهی عشق است
***
شب است و باز مثل ماه بالای سرم هستی
میان خواب و بیداری کنار بسترم هستی
من ِ بیسرزبان را میبَری سمتِ غزل گفتن
در این بیدستوپاییهای من، بال و پرم هستی
محال است این همه اعجاز را ایمان نیاوردن
تو با آن چشمهای مهربان پیغمبرم هستی
نشان عشق من هم بر دل است و هم به پیشانی
در آغوش تو فهمیدم که نیم دیگرم هستی
غزلهایم تماماً خط به خط بوی تو را دارد
تو تنها روح حاکم بر تمام دفترم هستی
بکُش یک شب مرا و خونبهایم را بگیر از عشق
تو که عمری به قصد کُشتنم همسنگرم هستی
***
آقای اکبر میرزابیگی آخرین شاعری بودند که این هفته به شعرخوانی پرداختند. ایشان این هفته دو غزل خواندند:
روز و شب را با غمت سر میکنم
با خیالت عشق دیگر میکنم
...
***
کیست تا عشق مرا بر تو گواهی بدهد
به دلت مِهر مرا قدر گیاهی بدهد
...
***
3- شعرخوانی
شعرخوانی با یکصد و بیست و نهمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزلهایی که در جلسه خوانده میشود برگرفته از نسخهی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخهی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح میدهند:
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببَرَد
نهیب حادثه بنیادِ ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد؟
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
گذار بر ظلمات است، خضرِ راهی کو
مباد کآتش محرومی آبِ ما ببرد
دل ضعیفم از آن میکشد به طَرْفِ چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
طبیب عشق منم، باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشهی خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم، پیامی، خدای را، ببرد
***
آقای محمد جهانشیری شاعر بعدی بودند که به شعرخوانی پرداختند. ایشان شعری برای خانهی پدریشان در روستای صفیآباد زاوه ساخته بودند و در این شعر به وصف حال و هوای کودکیشان در این خانه پرداخته بودند:
بوی دوران کودکی دارد در و دیوار خانهی بابا
خِشتخِشتی که روی هم کردهست دست معمار خانهی بابا
چرخ چاه قدیمیاش مانده روی چاهی بدون سطلی آب
لب سیمانیاش ترک خورده چاه تبدار خانهی بابا
پُر ز خاکستری به رنگ سکوت آن تنوری که بوی نان میداد
گندمِ دیمِ دسترنج پدر کهنهانبار خانهی بابا
بچگی را دویده بودم من دورِ آن حوضِ گِردِ سیمانی
جزو ابزار بازیام شده بود حوض دوّار خانهی بابا
مشقهای شب دبستان را مینوشتم به سرنوشتِ مداد
زیر نور چراغ نفتی و ماه روی تالار خانهی بابا
بچّگی را به خطِّ پایان بُرد بازی اسب چوبی و شلاق
قد و بالای من جوان میشد توی تکرار خانهی بابا
پدرم همکلام مردانی سبزهرویان غیرت گندم
بیل و داس و چهارشاخ و تبر اسم ابزار خانهی بابا
یک بهاران صدای برّه و میش، های و هوی و هوار چوپانها
خوشی روزهای قرمهخوران، خون پروار خانهی بابا
عاشقانهترین غذایم بود آش سبزی و سیر و رشته و کشک
مادر بچههای دور و برش ظهر ناهار خانهی بابا
توت شیرینی و محبت را میتکاندند بهتر از خودمان
دست همسایههای پُرمهرش مثل غمخوار خانهی بابا
...
***
بعد من که بهمن صباغ زادهام یک کار جدید خواندم. در سرودن این کار یک ترانه و یک دکلمه را در ذهن داشتهام. در مصرع اول یک دکلمه با موضوع شکلات در ذهنم بود که خلاصهی متناش این بود «دوستم گفت تا آخر عمر با هم دوست باشیم و من گفتم تا نداره». یک ترانه هم که یادم نیست کی گفته و کجا شنیدم هم این بود که «میخوام برم پا ندارم، میخوام نرم جا ندارم»:
مرد است و دردی تا قیامت، البته عشقش تا... ندارد
درد است و مرد عاشق بر این درد، دردی که او تنها ندارد
عاشق سبکبال است و پابند، در برزخ تردید اسیر است
هنگام ماندن جا ندارد، هنگام رفتن پا ندارد
بنویس تا مردم بخوانند، بگذار تا عالَم بدانند
دیوانگی چیز بدی نیست، دیوانگی حاشا ندارد
دیشب زمین یکباره لرزید جز تو دل از دنیا بُریدم
دل ناگهان فهمید جز عشق چیزی در این دنیا ندارد
در زندگی قطعیترین مرگ است پس گاهی بیایید
در ذهنمان با خود یگوییم امروزمان فردا ندارد
***
محمد امیری عزیز شاعر جوان و بااستعداد همشهری در ادامه چند دوبیتی جدید خواند. این شاعر همشهری بیشتر به قالب دوبیتی و گاه رباعی گرایش دارند:
شبیه دردهایت بیوطن باش
دَراَندَشت است دنیا، شیرزن باش
کمی دیوانهتر از آنچه هستم
کمی نزدیکتر از من به من باش
***
زمین محدودهی میدان جنگیست
که هر کس قسمت قلبش فشنگیست
تهِ تقدیر هر خانه خرابیست
تهِ تقدیر هر گنجشک سنگیست
***
به هم ریزد جهان مخملی را
مهیّا سازد از غم مَقتَلی را
همین سیگار روشن میتواند
به خاکستر نشاند جنگلی را
***
آقای محمود خرقانی شاعر بعدی بودند که به شعرخوانی پرداختند. ایشان ما را به شنیدن دو غزل زیبا مهمان کردند:
ساده غمگین میشوم، آسانتر اما باز شاد
دلخوشم مانند کودکها به هر کس هر چه داد
آدمی معمولیام مابینِ مرزِ روز و شب
یک میانگینِ ملایم بین کمها تا زیاد
زندگی عادت شده، بالا و پاییناش یکیست
مثل سردردی که گاهی مزمن است و گاه حاد
کوزهی افتادهای هستم کنار کوچهای
تکیهگاهم بوتهای، همصحبتم لبهای باد
اهل حالم، حال؛ گرچه وضعِ حالم مدتی
وضع بازار است، گاهی خوب، گاهی هم کساد
مطمئن باشید روزی که بیفتم توی گور
با خودم غم میبَرَم تا شادیام مانَد به یاد
هیچچیز این جهان من را به حسرت وانداشت
چون خدا بر شانهاش دنیای شعرش را نهاد
***
مثل قطاری پیر روی ریلِ تکرار
از رفتنم ناچار و از برگشت بیزار
واگن به واگن خستگیهای عمیقی
را میکشم دنبال خود هربار، هربار
سوت قطاری آخر خطّم که عمری
انباشته روی تنش غمهای بسیار
سخت است روی ریلها طاقت بیارد
سرباز پاجفتی که حالا گشته سربار
دستی خداحافظ، نگاهی غرق بدرود
هر ایستگاهی بغض سنگینیست انگار
هر کوپه آهی در گلو، انبوهی از زخم
هر پنچره از چشمهایی خیس خشدار
ای ریل چسبیده به پای خستهی من
لطفا از این پاهای زخمی دست بردار
لِک لِک تِلِک لِک لِک تِلِک روی خط مرگ
دارم خودم را میبَرَم اینبار، اینبار
***
آقای علیرضا شریعتی دیگر شاعر همشهری در ادامه غزل خواندهاند:
در آرزوی دیدنت با دل مدارا میکنم
خواب و خیال و وعده را هر شب مهیا میکنم
اندوه دلتنگی اگر در دیدهام جا خوش کند
نقش تو را بر بوم دل هر شب تماشا میکنم
در امتداد خلوت طولانی تنهاییام
با سربهمُهر سینهام امروز و فردا میکنم
شیداتر از بلبل شَوَم با دل سماعی خوش کنم
وقتی کتاب دیده را بر روی تو وا میکنم
گلواژههایت زخمهی آهنگ قلبت میشود
زیباترین احساس را با تو تمنا میکنم
در فصل سبز بودنت پایان غم چون میرسد
از شوق رویت گریه را بر خود گوارا میکنم
***
دوست شاعر طنزپرداز همشهری آقای سلیمان استوار فدیهه این هفته نقیضهای بر یکی از رباعیات خیام را در قالب قطعه سروده بودند. البته شعر ایشان با نقیضهی شعر خیام آغاز شده بود و بعد گریز زده بودند به مسایل اجتماعی و سیاسی:
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با لالهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
خیام
با لالهرخی اگر نشینی بد نیست
در فصل بهار از گل لاله بگو
از غرش ابر و خندهی بلبل مست
از شبنم و از شقایق و ژاله بگو
از هیهی چوپان و نوای خوش نی
از بعبع میش و رقص بزغاله بگو
از مسجد و از موعظهها حرف مزن
از ساقی و از شراب دهساله بگو
ما را چه به جانکِری و لبخند ظریف
از غمزه و ناز دختر خاله بگو
استاد حسن به کارگرها فرمود
با ما سخن از کمچه و از ماله بگو
امسال که سال دولت و ملت ماست
از ماه شب چارده، از هاله بگو
باید همه همزبان و همدل باشیم
کمتر سخن از غصه و از ناله بگو
***
3- شعرخوانی
شعرخوانی با یکصد و بیست و هشتمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزلهایی که در جلسه خوانده میشود برگرفته از نسخهی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخهی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح میدهند:
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوختهدل نام تمنا ببرد
باغبانا! ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست، مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد، عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد؟
جام مینایی می سدِّ رهِ تنگدلیست
منه از دست، که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
***
من که بهمن صباغ زادهام یکی از کارهای قدیمیام را خواندم:
بدا به حال شیشهای که سهم سنگ میشود
دلم برای دیدنت چه زود تنگ میشود
برای قلب سادهام که حرف عشق میزنی
هوا تمیز میشود، زمین قشنگ میشود
حکایت دل تو و رسیدن دلم به آن
همیشه داستان سنگ و پای لنگ میشود
ببین چطور چشم من به فرش خیره میشود
چگونه گونهات ز شرم سرخرنگ میشود
دلم چه ذوق میکند، لبت چه تلخ میشود
پُر از شراب میشوم، پُر از شرنگ میشود
چه زود تنگ میشود دلم برای دیدنت
چه زود بین سنگ و شیشه باز جنگ میشود
***
آقای عباس عارفی از دوستانی هستند که به تازگی با انجمن شنبهشبها آشنا شدهاند. ایشان در ادامه چند رباعی و چند دوبیتی خواندند و نظرات دوستان و اساتید را راجع به اشعار خود شنیدند:
***
آقای محمد جهانشیری شاعر بعدی بودند که یک غزل خواندند. ایشان این غزل را به مناسبت روز پدر سروده بودند:
پدر هرچند گاهی تلخ همچون چای بیقند است
ولیکن عاشق شیرینی یک حبّه لبخند است
تنش آماج زخمی از تبرهای زمستانی
دلش آیینهای دور از ریا و ریب و ترفند است
برای بچهها گر دعوی ناباوری دارند
نماد پُرشکوه بهترین عنوان سوگند است
نمیدانی پدر یعنی چه، تا وقتی پدر گردی
نمیدانی چگونه عاشق دیدار فرزند است
لبش خاموش و دستش گرم و پنهان موج احساسش
و چون فرهاد بیپروا به شرط عشق پابند است
دلم گرم است حتی گر که عکسش روی دیوار است
برای تکیه کردن کوه سنگین دماوند است
***
آقای محمود خرقانی شاعر بعدی بودند که به شعرخوانی پرداختند. ایشان ما را به شنیدن دو غزل زیبا مهمان کردند:
روی روزگار نامرادها نشستهای
تا بلند میشوی بایستی شکستهای
پنجره، کرکره، پردههای مات یکسره
داخل اتاق لایهلایه تار بستهای
دل به هر چه میدهی اگر چه سفت و سختتر
سادهتر از آنچه هست باز دل گسستهای
اول مسیر عهد یک گروه یک جهت
بعد هم دو دسته، آخرش هزار دستهای
«آه» توی شعر من کلامی از دو حرف نیست
«آه» یک حکایت است از دهان خستهای
غم فشرده در گلو هزار بغض را، کجاست
شانهای برای انفجار بمب هستهای؟
***
ساعتِ دیواریِ آونگداری خستهام
دَم به دَم، لحظه به لحظه بیقراری خستهام
هر قدم سنگینم از خود، هر قدم انگار که
روی دوش کفشهایم کولهباری خستهام
ایستگاهی بیشروعم رو به سمتی ناتمام
روی ریل بیسرانجامی قطاری خستهام
دور تا دورم پُر از سرگیجههایی یکنواخت
تیکتاکی مسخره دورِ مداری خستهام
تیره و تاریک و تنها ذرّه ذرّه بیصدا
روی دوش لحظهها گرد و غباری خستهام
گاه مثل یک زیارتگاه دور از دسترس
روزها در گوشهای چشمانتظاری خستهام
در فضایی بسته، پشت شیشه، جزوی از زمان
هستم اما زندهای بیاعتباری خستهام
***
آقای اسدالله اسحاقی از شاعران جوان همشهری شاعر بعدی بودند که شعر خود را خواندند. آقای اسحاقی شعر کودک میگویند و امروز در کشور یکی از بهترین شاعران جوان در این زمینه هستند:
شاید که از کوه آمدی
یا شایدم از توی غار
خیلی عجیب و جالبی
نه زشتی و نه شاخدار
کار تو خیلی مشکل است
نزدیک این بانک شلوغ
هی میشماری تند پول
در این صدای بوقبوق
تو فرق داری با همه
هستی تو غولی مهربان
چون جای آتش میدهی
هی پول از توی دهان
***
جیغم هوا رفت
توی کلاسم
یک سوسک دیدم
روی لباسم
شد گوش آن سوسک
از جیغ من کر
آمد معلم
از توی دفتر
افتاده حالا
با صورتی زرد
از جیغ من او
ترسید و غش کرد
***
آقای دانا شاعر بعدی بودند که چند شعر و قطعهی ادبی خواندند:
***
دوست شاعر طنزپرداز همشهری شعری از شاعر همروزگار علیرضا قزوه را جواب گفته بودند. این هفته ابتدا شعر آقای قزوه خطاب به رئیس جمهور روحانی را خواندند و بعد شعر خودشان را:
آنچنان که اهل ایمان گفتهاند
ابتدای قطعه با نام خدا
ای جناب شیخ روحانی، سلام!
بنده حرفی راست دارم با شما
مولوی بلخی عارف یکی
شعر دارد هست بیتش آشنا:
شعر او را پیش از این ها خواندهای
بنده تضمین کردهام آن شعر را
بار دیگر هم بخوان از قول من
میکنم تقدیم با دست دعا:
«ای بسا ابلیس آدم رو که هست»
در لباس جان کری و اوباما
«پس به هر دستی نباید داد دست»
پس به هر پایی نباید داد پا!
علیرضا قزوه
***
قزوه جان، ای شاعر شیرینسخن
میکنم آغاز با نام خدا
قطعهای گفتی تو با اُستا حسن
من بگویم درد دل را با شما
گرچه اشعارت بُوَد شهد و شکر
لیک زین شعرت نمیباشم رضا
راه رفتن با کَری گر منکر است
دست با پوتین نمیباشد خطا؟
یاد تو رفته زمان انقلاب
مرگ میگفتیم ما بر هر دو تا؟
حالیا افتاده اندر دامِ روس
بر خلاف آب در حال شنا
یاد من آمد از آن ضربالمثل
قصهی بامی که دارد دو هوا
تا به کی جنگ و جدل با دیگران؟
تا به کی افتاده در دام ریا؟
سی و سه سال است گفته مرگ بر
هر که میباشد رهش از ما جدا
بر منافق، یر فَهَد یا فتنهگر
بر خر و بر گاو، یا بر کدخدا
دشمنم بشکن زند، ما در هَچَل
جان به لب گردیده در حالِ کُما
چه به دست آمد از این الفاظ مفت
جز برای عدهای نان و نوا
بد به حال مردمان میهنم
خوش به حال کاسب تحریمها
ترس من از داعش و دلواپسان
سر همیبُرَند را با نام خدا
***
شعرخوانی ادامه داشت و دوستان از جمله آقای عبادی، آقای عباسی، آقای میرزابیگی، استاد موسوی هنوز شعر نخوانده بودند که به خاطر شرکت در جلسهی مثنویخوانی مجبور به ترک جلسه شدم.