۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت سی و ششم؛ بیت 3501 تا 3600
پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیدهی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامهی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیدهی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسهسرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخهی ژول مُل، شاهنامهی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آنجا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول میکشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخهی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفتهی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت میکنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.
36
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت سی و ششم؛ بیت 3501 تا 3600
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 20 – رفتنِ زال رسولی به نزدِ منوچهر
...
به زین اندرون گُرزهیِ گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر
برفتم بسانِ نهنگِ دُژَم
مرا تیزچنگ و ورا تیزدَم
مرا کرد پدرود هرکس که دید
که بر اژدها گُرز خواهم کشید
رسیدمْش، دیدم چو کوهِ بلند
کشان مویِ سر بر زمین چون کمند
زبانَش بسانِ درختی سیاه
زفَر باز کرده، فگنده به راه
چو دو آبگیرَش پُر از خون دو چشم
مرا دید، غرّید و آمد به خشم
گُمانی چنان بُردم، ای شهریار
که دارد مگر آتش اندر کنار
جهان پیشِ چشمم چو دریا نمود
به ابرِ سیه بر شده تیرهدود
ز بانگش بلرزید روی زمین
ز زهرش زمین شد چو دریایِ چین
برو بر زدم بانگ بر سانِ شیر
چنان چون بُوَد کارِ مردِ دلیر
یکی تیرِ الماسپیکان خَدَنگ
به چرخ اندرون رانْدم بیدرنگ
به سوی زفر کردم این تیرْ رام
بدان تا بدوزَم زبانَش به کام
چو شد دوخته یک کران از دهانْش
بمانْد از شگفتی به بیرون زبانْش
هم اندر زمان دیگری همچنان
زدم بر دهانَش، بپیچید از آن
سه دیگر زدم بر میان زَفَرْش
برآمد همی جویِ خون از جگرْش
چو تنگ اندر آورد با من زمین
برآهِختم این گاوسر گرزِ کین
به نیرویِ یزدانِ گیهانخدای
برانگیختم پیلتن را ز جای
زدم بر سرش گُرزهی گاوچهر
برو کوه بارید گفتی سپهر
شکستم سرش چون سرِ ژندهپیل
فرو ریخت زو زهر چون رودِ نیل
به زخمی چنان شد که دیگر نخاست
ز مغزش زمین گشت با کوه راست
کَشَفرود پُر خون و زرداب شد
زمین جایِ آرامش و خواب شد
همه کوهساران پُر از مرد و زن
همی آفرین خوانْدندی به من
جهانی بر آن جنگ نظّاره بود
که آن اژدها سخت پتیاره بود
مرا سامِ یکزخم از آن خوانْدند
جهانی به من گوهر افشاندند
چو زو بازگشتم تنِ روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم
فرو ریخت از باره برگُستَوان
وزان زهر بُد چندگاهَم زیان
بر آن بوم تا سالیان بَر نبود
جز از سوختهخارِْ خاور نبود
گر از جنگ دیوان بگویَمْت باز
ز گفتارْ آن نامه گردد دراز
چنان و جز آن هر چه بودیم رای
سران را سرآوردَمی زیرِ پای
کجا من چمانیدَمی بادْپای
بپرداختی شیرِ درّنده جای
کنون چند سال است تا پشتِ زین
مرا تختگاه است و اسپم زمین
همه کَرگساران و مازنداران
به تو راست کردم به گُرزِ گران
نکردم زمانی بَر و بوم یاد
تو را خواستم نیز پیروز و شاد
کنون این برافراخته یالِ من
همان زخمِ کوبنده کوپالِ من
بر آن سان که بود او نمانَد همی
بَر و گِردگاهم خَمانَد همی
کمندم مینداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست
سپردیم نوبت کنون زال را
که شاید کمربند و کوپال را
چو من کردم، او دشمنان کم کُند
هنرهای او دلْت خرّم کُند
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیایَد، بخواهد ز شاهِ جهان
یکی آرزو کان به یزدان نکوست
کجا نیکویی زیرِ پیمانِ اوست
نکردیم بیرایِ شاهِ بزرگ
که بنده نباید که باشد ستُرگ
همانا که با زال پیمانِ من
شنیدهست شاهِ جهانبانِ من
که با او بکردم میانِ گروه
چو بازآوریدم از البرزکوه
که از رایِ او سر نپیچَم به هیچ
بدین آرزو کرد زی من بسیچ
به پیشِ من آمد پُر از خون و خاک
همی آمدش ز استخوان چاکچاک
مرا گفت بر دارِ آمل کُنی
سزاتر که آهنگِ کابل کُنی
چو پروردهی مرغ باشد به کوه
فکنده به دور از میانِ گروه
چنان ماه بینَد به کابلستان
چو سروِ سهی بر سَرَش گلسِتان
چو دیوانه باشد نباشد شگفت
ازو شاه را کین نباید گرفت
کنون رنجِ مِهرش به جایی رسید
که بخشایش آرد هر آن کِش بدید
ز بس درد کو خورد بر بیگناه
چنان رفت پیمان که بشنید شاه
گُسی کردَمَش با دلِ مستمند
چو آید به نزدیکِ تختِ بلند
همان کُن که با مهتری در خورَد
تو را خود نیاموخت باید خرد
به گیتی مرا خود همین است و بس
چه اندُهگسار و چه فریادرس
ز سامِ نریمان به شاهِ جهان
هزار آفرین باد و هم بر مِهان
چو نامه نوشتند و شد رای راست
ستَد زود دستان و بر پای خاست
بیامد، به زین اندر آورد پای
برآمد خروشیدنِ کرّهنای
برفتند گُردان ابا او به راه
دَمان و دَنان رُخ سوی تختگاه
چو شد زالِ فرّخ ز کابلستان
ببُد سامِ یکزخم در گلستان
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 21 – خشم گرفتنِ مهراب بر سیندُخت
به کابل چو این داستان فاش گشت
سرِ مرزبان پُر ز پرخاش گشت
برآشفت و سیندُخت را پیش خواند
همه خشمِ رودابه بر وی براند
بدو گفت کاکنون جزین رای نیست
که با شاهِ گیتی مرا پای نیست
که آرمْت با دُختِ ناپاکتن
کُشم زارتان بر سرِ انجمن
مگر شاهِ ایران ازین خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین
ز کابل که با سام یارَد چخید؟
که خواهد همی زخمِ گُرزش چشید؟
چو سیندُخت بشنید، پیشَش نشست
دلِ چارهجوی اندر اندیشه بست
یکی چاره آورد از دل به جای
که بُد ژرفبین او به تدبیر و رای
وزان پس دَوان دست کرده به کَش
بیامد برِ شاهِ خورشیدفَش
بدو گفت بشنو ز من یک سخن
چو دیگر یکی کامَت آیَد، بکُن
تو را خواسته گر ز بهرِ تن است
ببخش و، بدان کین شب آبستن است
اگر چند باشد شبِ دیریاز
بَرو تیرگی هم نمانَد دراز
شود روز، چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگینِ بدخشان شود
بدو گفت مهراب کز باستان
مزَن در میانِ یلان داستان
بگو آنچه دانی و جان را بکوش
و یا جامهی خون به تن بر بپوش
بدو گفت سیندُخت کای سرفراز
بود کِت به خونَم نیاید نیاز
مرا رفت باید همی پیشِ سام
کشیدن مر این تیغ را از نیام
بگویم بدو آنچه گفتن سزد
خرد خامگفتارها را پَزَد
ز من رنجِ جان و، ز تو خواسته
سپُردن به من گنجِ آراسته
بدو گفت مهراب کاینک کلید
غمِ گنج هرگز نباید کشید
پرستنده و اسپ و تخت و کلاه
بیارای و با خویشتن بر به راه
مگر شهرِ کابل نسوزَد به ما
چو پژمرده شد، برفروزد به ما
چین گفت سیندُخت با نامدار
بخواهی روان، خواسته خواردار
نباید که چون من بُوَم چارهجوی
تو رودابه را سختی آری به روی
مرا در جهان بَهرهی جان اوست
کنون با تو امروز پیمان اوست
ندارم همی اندُهِ خویشتن
از اوی است این درد و اندوهِ من
یکی سخت پیمان ستَد زو نخست
پس آنگه به مردی رَهِ چاره جُست
بیاراست تن را به دیبا و زر
به دُرّ و به یاقوت پُرمایه بر
پس از گنجِ مهراب بهرِ نثار
بُرون کرد دینار سیصد هزار
به سیمینسِتام آوریدند سی
از اسپانِ تازی و از پارسی
ابا طوقِ زرّین پرستنده شصت
یکی جامِ زر هر یکی را به دست
پُر از مُشک و کافور و یاقوت و زر
ز پیروزه و چند گونه گهر
صد اُشتُر همه مادهیِ سرخموی
صد اَستَر همه بارکش راهجوی
یکی تاجِ پُرگوهرِ شاهوار
ابا یاره و طوق و با گوشوار
بسان سپهری یکی تختِ زر
نشانده در او چندگونه گهر
رَشِ خسروی بیست پهنای او
سواری سرافراز بالای او
وزان ژندهپیلانِ هندی چهار
همه جامه و فرش کردند بار
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 22 – دلخوشی دادنِ زال سیندخت را
چو پردَخت گنج اندر آمد به اسپ
چو گُردی به کردار آذرگشسپ
یکی ترگ رومی به سر بر نهاد
یکی باره زیر اندرش همچو باد
بیامد گُرازان به درگاه سام
نه آواز داد و نه برگفت نام
به کارآگهان گفت کز ناگهان
بگویید با پهلوان جهان
...
بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفتهی آینده:
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت سی و هفتم؛ بیت 3601 تا 3700
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 20 – رفتنِ زال رسولی به نزدِ منوچهر
که آمد فرستادهای کابلی
به نزد سپهبَد یلِ زابلی
...
تا
...
بفرمود تا رویش از خاکِ خشک
ببرند و بر وی فشاندند مُشک
***
۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت سی و یکم؛ بیت 3001 تا 3100
پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیدهی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامهی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیدهی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسهسرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخهی ژول مُل، شاهنامهی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آنجا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول میکشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخهی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفتهی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت میکنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.
31
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت سی و یکم؛ بیت 3001 تا 3100
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 11 – رفتن زال به نزد رودابه
...
که بر من نباشد کسی پادشا
جهانآفرین بر زبانَم گوا
جز از پهلوانِ جهان زالِ زر
که با تخت و تاج است وبا زیب و فر
همی مِهرشان هر زمان بیش بود
خرد دور بود، آرزو پیش بود
چنین تا سپیده برآمد ز جای
تبیره برآمد ز پردهسرای
پس آن ماه را شاه پدرود کرد
تنِ خویش تار و بَرَش پود کرد
سرِ مژّه کردند هر دو پُر آب
زبان برکشیدند بر آفتاب
که ای فرّ گیتی یک لَخت نیز
یکایک نبایَست آمد هنیز
ز بالا کمند اندر افگند زال
فرود آمد از کاخ فرخ همال
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 12 – رای زدن زال با موبدان در کار رودابه
چو خورشیدِ تابان برآمد ز کوه
برفتند گُردان همه همگروه
بدیدند مر پهلوان را پگاه
وزان جایگه برگرفتند راه
سپهبد فرستاد خواننده را
که جوید بزرگانِ داننده را
چو دستورِ فرزانه با موبدان
سرافراز گُردان و فرّخ رَدان
به شادی برِ پهلوان آمدند
خردمند و روشنروان آمدند
زبان تیز بگشاد دستانِ سام
لبی پُر ز خنده، دلی شادکام
نخست آفرین بر جهاندار کرد
دلِ موبد از خواب بیدار کرد
چنین گفت کز داور پاک و داد
دل ما پُر از ترس و امّید باد
خداوند گردنده خورشید و ماه
روان را به نیکی نماینده راه
ستودن مراو را چنان چون توان؟
شب و روز بودن به پیشش نوان
بدوی است کیهان خرم به پای
همو دادگشتر به هر دو سرای
بهار آرد و تیرماه و خزان
برآرد پُر از میوه دارِ رزان
جوان دارَدَش گاه با رنگ و بوی
گهش پیر دارد دُژَم کرده روی
ز فرمان و رایَش کسی نگذرد
پیِ مور بی او زمین نسپرد
جهان را فزایش ز جفت آفرید
که از یک فزونی نیاید پدید
ز چرخ بلند اندر آر این سخُن
سراسر همین است گیتی ز بُن
زمانه به مردم شد آراسته
وزو ارج گیرد همی خواسته
اگر نیستی جُفتی اندر جهان
بمانْدی توانایی اندر نهان
و دیگر که بیجفت ز دین خدای
ندیدیم مرد جوان را به پای
سه دیگر که باشد ز تخم بزرگ
چو بیجفت باشد بمانَد سترگ
چه نیکوتر از پهلوانِ جوان
که گردد به فرزند روشنروان
چو هنگام رفتن فراز آیَدَش
به فرزندِ نو روز بازآیدش
به گیتی بمانَد ز فرزند نام
که این پورِ زال است و آن پورِ سام
بدو گردد آراسته تاج و تخت
ازان رفته نام و بدین مانده بخت
کنون این همه داستانِ من است
گل و نرگس بوستانِ من است
که از من رمیدهست و رفته خرد
بگویید کآن را چه درمان برد
نگفتم من این تا نگشتَم غمی
به مغز و خرد در نیامد کمی
همه کاخِ مهراب مِهر من است
زمینَش چو گَردانسپهرِ من است
دلم گشت با دختِ سیندخت رام
چه گوینده؟ باشد بدین رام سام؟
شود رام گویید منوچهر شاه؟
جوانی گمانی بَرَد یا گناه
چه مهتر، چه کهتر، چو شد جفتجوی
سوی دین و آیین نهادهست روی
بدین در خردمند را جنگ نیست
که هم راه دین است و هم ننگ نیست
چه گویند کنون موبدِ پیش بین
چه دانید فرزانگان اندرین
ببستند لب موبدان و رَدان
سخن بسته شد بر لبِ بخردان
که ضحّاک مهراب را بُد نیا
وزیشان دلِ شاه پُر کیمیا
گشاده سخن کس نیارَست گفت
که نشنید کس نوش با زهر جفت
چو نشنید از ایشان سپهبد سخُن
بجوشید و رایِ نو افگند بن
که دانم که چون این پژوهش کنید
بدین رای بر من نکوهش کنید
ولیکن هر آنکو گزیند منِش
بباید شنیدنش بس سرزنش
مرا گر بدین ره نمایش کنید
وزین بند راهِ گشایش کنید
به جای شما آن کُنَم در جهان
که با کهتران کس نکرد از مِهان
ز خوبی و از نیکی و راستی
ز بَد ناوَرَم در شما کاستی
همه موبدان پاسخ آراستند
همه کام و آرامِ او خواستند
که ما مر تو را سر به سر بندهایم
نه از بس شگفتی سرافگندهایم
که باشد ازین کمتر و بیشتر
به زن پادشا را نکاهد هنر
ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست
بزرگ است و گُرد و سبکمایه نیست
اگر چند از گوهرِ اژدهاست
همان است و بر تازیان پادشاست
یکی نامه باید سویِ پهلوان
چنان چون تو دانی به روشنروان
تو را خود خرد زانِ ما بیشتر
روان و گمانت بِهْاندیشتر
مگر کو یکی نامه نزدیک شاه
نویسد، کُنَد رایِ او را نگاه
منوچهر هم رایِ سامِ سوار
نپیچد، شود کار دشوار خوار
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 13 – نامه نوشتن زال نزدیک سام و احوال نمودن
سپهبد نویسنده را پیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
یکی نامه فرمود نزدیکِ سام
سراسر نوید و درود و پیام
به خطِّ نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو زمین آفرید
ازوی است شادی ازوی است زور
خداوند ناهید و بهرام و هور
خداوندِ هست و خداوندِ نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیست
ازو باد بر سامِ نیرم درود
خداوندِ کوپال و شمشیر و خود
چمانندهی دِیزَه هنگام گَرد
چرانندهی کرگس اندر نبرد
فزایندهی بادِ آوردگاه
فشانندهی خون ز ابرِ سیاه
گرایندهی تاج و زرّین کمر
نشانندهی شاه بر تختِ زر
به مردی هنر در هنر ساخته
خرد از هنرها برافراخته
من او را به سانِ یکی بندهام
به مِهرش روان و دل آگندهام
ز مادر بزادم بدان سان که دید
ز گردون به من بر ستمها رسید
پدر بود در ناز و خَزّ و پرند
مرا بُرده سیمرغ بر کوهِ هَند
نیازم بُد آن کو شکار آورد
ابا بچّگان در شمار آورد
همی پوست از باد بر من بسوخت
زمان تا زمان خاک چَشمم بدوخت
همی خواندندی مرا پورِ سام
بر اورنگ بر سام و من در کُنام
چو یزدان چنین راند اندر بُوِش
برین گونه پیش آوریدم روش
کس از حکمِ یزدان نباید گریغ
اگر چه بپرّد برآید به میغ
سنان گر به دندان بخاید دلیر
بدّرد از آوازِ او چرمِ شیر
گرفتارِ فرمانِ یزدان بُوَد
اگر چند دندانْش سندان بود
یکی کار پیش آمدم دلشکن
که نتوان ستودنْش بر انجمن
پدر گر دلیر است و نراژدهاست
اگر بشنود گفتِ کِهتر رواست
من از دُختِ مهراب گریان شدم
چو بر آتشِ تیز بریان شدم
ستاره شبِ تیره یارِ من است
من آنم که دریا کنار من است
به رنجی رسیدستم از خویشتن
که بر من بگرید همه انجمن
اگر چه دلم دید چندین ستم
نخواهم زدن جز به فرمانْت دَم
چه فرماید اکنون جهانپهلوان
رهانم ازین درد و سختی روان
ز پیمان نگردد سپهبد به در
بدین کار دستور باشد مگر
که من دُختِ مهراب را جفتِ خویش
کُنم راستی را به آیین و کیش
پدر یاد دارد که چون مر مرا
بدو باز داد ایزدی داورا
به پیمان چنین گفت پیشِ گروه
چو باز آوریدم ز البرزکوه
که: هیچ آرزو بر دلت نگسلم
کنون اندرین است بسته دلم
سواری به کردارِ آذرگشسپ
ز کابل برِ سام شد بر سه اسپ
بفرمود گفت ار بمانَد یکی
نباید تو را دَم زدن اندکی
به دیگر سبک برنشین و برو
بدین سان همی تاز تا پیشِ گو
فرستاده از پیش او باد گشت
به زیر اندرش چرمه پولاد گشت
...
***
بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفتهی آینده:
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت سی و دوم؛ بیت 3101 تا 3200
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 13 – نامه نوشتن زال نزدیک سام و احوال نمودن
چو نزدیکی کرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید
...
تا
...
چه ماند از نکو داشتن در جهان
که ننمودمت آشکار و نهان
***
۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت سیام؛ بیت 2901 تا 3000
پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیدهی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامهی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیدهی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسهسرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخهی ژول مُل، شاهنامهی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آنجا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول میکشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخهی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفتهی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت میکنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.
30
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت سیام؛ بیت 2901 تا 3000
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 9 – رفتن کنیزکان رودابه به دیدن زال زر
...
خرامد مگر پهلوان با کمند
به نزدیک دیوار کاخ بلند
کُند حلقه در گردنِ کنگره
شود شیر شاد از شکارِ بره
ببین آن گهی تا خوش آید تو را
بدین گفته رامش فزاید تو را
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 10 – بازگشتن کنیزکان به نزد رودابه
برفتند خوبان و برگشت زال
شبی دیریازان به بالای سال
رسیدند خوبان به درگاهِ کاخ
به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ
نگه کرد دربان، برآراست جنگ
زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ
که بیگَه ز درگاه بیرون شوید
شگفت آیدم تا شما چون شوید
بُتان پاسخش را بیاراستند
به دلتنگی از جای برخاستند
که امروز روزی دگرگونه نیست
به راه گُلان دیوِ واژونه نیست
بهار آمد، از گلستان گل چِنیم
ز روی زمین شاخِ سنبل چِنیم
نگهبانِ در گفت کامروز کار
نباید گرفتن، بدان هم شمار-
که زال سپهبد به کابل نبود
سراپردهی شاهِ زابل نبود
نبینید کز کاخ، کابل خدای
به زین اندر آرد به شبگیر پای
همه روزش آمد شدن پیش اوست
که هستند با یکدگر سخت دوست
اگرْتان ببیند چنین گل به دست
کُند بر زمینتان هم آنگاه پَست
شدند اندر ایوان بُتانِ طَراز
نشستند و با ماه گفتند راز
که هرگز ندیدیم زین گونه شید
رُخی همچو گُل، روی و مویش سپید
برافروخت رودابه را دل ز مِهر
به امَید آن تا ببیندْش چهر
نهادند دینار و گوهرْش پیش
بپرسید رودابه از کمّ و بیش
که چون بودِتان کار با پورِ سام؟
به دیدن به است ار به آواز و نام
پریچهره هر پنج بشتافتند
چو با ماه جایِ سخن یافتند
که مردیست بر سانِ سروِ سهی
همَش زیب و هم فرِّ شاهنشهی
همَش رنگ و بوی و همش قدّ و شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ
دو چشمش چو دو نرگسِ آبگون
لبانش چو بُسَّد رُخانَش چو خون
کف و ساعدش چون کفِ شیرِ نر
هشویار و موبَددل و شاهفر
سراسر سپید است مویَش به سر
از آهو همین است و این است فر
رُخ و جعدِ آن پهلوانِ جهان
چو سیمینزره بر گُلِ ارغوان
که گویی همی آنچنان بایَدی
وگر نیستی مِهر نفزایَدی
به دیدار تو دادهایمَش نوید
گهِ بازگشتن دلش پُرامید
کنون چارهی کارِ مهمان بساز
بفرمای تو با چه گردیم باز؟
چنین گفت با بندگان سروبُن
که: دیگر شدهستی به رای و سخن
همان زال کو مرغپرورده بود
چنان پیرسر بود و پژمرده بود
به دیدار شد چون گُلِ ارغوان؟
سهیقد و زیبارُخ و پهلوان؟
رُخ من به پیشش بیاراستید؟
بگفتید و زان پس بها خواستید؟
همی گفت و لب را پُر از خنده داشت
رُخان هم چو گلنار آگنده داشت
چنین گفت پس بانوی بانوان
پرستندهای را کز ایدر دوان
به مژده شبانگه سوی او شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
که کامت بیامد، بیارای کار
بیا تا تو بینی مَهی پُرنگار
پرستنده با بانوی ماهروی
چنین گفت کاکنون ره چاره جوی
که یزدان هر آن چِت هوا بود داد
سرانجام این کار فرخنده باد
همی کار سازید رودابه زود
نهانی ز خویشان او هر که بود
یکی خانه بودش چو خرم بهار
ز چهرِ بزرگان بَرو بر نگار
به دیبایِ چینی بیاراستند
طبقهایِ زرّین بپیراستند
می و مُشک و عنبر برآمیختند
عقیق و زَبَرجد فرو ریختند
بنفشه، گُل و نرگس و ارغوان
سمنشاخ و سوسن به دیگر کران
همه زرّ و پیروزه بُد جامشان
به روشنگلاب اندر آشامشان
از آن خانهی دُختِ خورشیدروی
برآمد همی تا به خورشید بوی
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 11 – رفتن زال به نزد رودابه
چو خورشیدِ تابنده شد ناپدید
درِ حجره بستند و گُم شد کلید
پرستنده شد سوی دَستانِ سام
که شد ساخته کار، بگذار گام
سپهبد سویِ کاخ بنهاد روی
چنان چون بُوَد مردمِ جفتجوی
برآمد سیهچشمِ گُلرُخ به بام
چو سروِ سهی بر سرش ماهِ تام
چو از دور دستانِ سامِ سوار
پدید آمد، این دختر نامدار-
دو بیجاده بگشاد و آواز داد
که: شاد آمدی ای جوانمرد، شاد
درودِ جهانآفرین بر تو باد
خَمِ چرخِ گردان زمینِ تو باد
پرستنده خرمدل و شاد باد
چنانی سراپای کو کرد یاد
پیاده بدین سان ز پردهسرای
برنجیدت آن خسروانی دو پای
سپهبد چو از باره آوا شنید
نگه کرد خورشیدرُخ را بدید
شده بام از او گوهرِ تابناک
ز تاب رُخش سرخ یاقوت خاک
چنین داد پاسخ که: ای ماهچهر
درودت ز من، آفرین از سپهر
چه مایه شَبان دیده اندر سماک
خروشان بُدم پیشِ یزدانِ پاک
همی خواستم تا خدایِ جهان
نُماید به من رویَت اندر نهان
کنون شاد گشتم به آوازِ تو
بدین چربگفتارِ با نازِِ تو
یکی چارهی راهِ دیدار جوی
چه باشی تو بر باره و من به کوی؟
پریروی گفتِ سپهبد شنود
سر شَعرِ شبگون همی برگشود
کمندی گشاد او ز گیسو بلند
که از مُشک از آن سان نپیچی کمند
خَم اندر خَم و مار بر مار بر
بر آن غبغبش تار بر تار بر
فروهِشت گیسو از آن کنگره
به دل زال گفت: این کمندی سره
پس از باره رودابه آواز داد
که ای پهلوانبچّهی گُردزاد
کنون زود برتاز و برکَش میان
برِ شیر بگشای و چنگِ کیان
بگیر این سیهگیسو از یک سویَم
ز بهرِ تو باید همی گیسواَم
نگه کرد زال اندر آن ماهروی
شگفتی آمدش زان چنان گفتگوی
چنین داد پاسخ که این نیست داد
بدین روزْ خورشید روشن مباد
که من خیره را دست بر جان زنم
برین خستهدل تیز پیکان زنم
کمند از رهی بستَد و داد خَم
بیفگند بالا، نزد هیچ دَم
به حلقه درآمد سرِ کنگره
برآمد ز بُن تا به سر یکسره
چو بر بامِ آن باره بنشست باز
بیامد پریروی و بُردش نماز
گرفت آن زمان دستِ دَستان به دست
برفتند هر دو به کردارِ مست
فرود آمد از بامِ کاخِ بلند
به دستاندرون دستِ شاخِ بلند
سوی خانهی زرنگار آمدند
بدان مجلسِ شاهوار آمدند
بهشتی بُد آراسته پُر ز نور
پرستنده بر پای بر پیشِ حور
شگفت اندران مانده بُد زال زر
بدان روی و آن موی و بالا و فر
ابا یاره و طوق و با گوشوار
ز دینار و گوهر چو باغِ بهار
دو رخساره چون لاله اندر سمن
سرِ جعدِ زلفش شکن بر شکن
همان زال با فرِّ شاهنشهی
نشسته برِ ماه با فرّهی
حمایل یکی دشنه اندر برش
ز یاقوتِ سرخ افسری بر سرش
همی بود بوس و کنار و نَبید
مگر شیر کو گور را نشکرید
سپهبد چنین گفت با ماهروی
که ای سروِ سیمینبر و مُشکبوی
منوچهر اگر بشنود داستان
نباشد برین کار همداستان
همان سام نیرم برآرَد خروش
کف اندازد و بر من آید به جوش
ولیکن نه پُرمایه جان است و تن
همان خوار گیرم، بپوشم کفن
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمانِ تو نگذرم
شوم پیشِ یزدان ستایش کنم
چو یزدانپرستان نیایش کنم
مگر کو دلِ سام و شاهِ زمین
بشویَد ز خشم و ز پیکار و کین
جهانآفرین بشنود گفتِ من
مگر کاشکارا شوی جفتِ من
بدو گفت رودابه من همچنین
پذیرفتم از داورِ کیش و دین
...
***
بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفتهی آینده:
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت سی و یکم؛ بیت 3001 تا 3100
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 11 – رفتن زال به نزد رودابه
که بر من نباشد کسی پادشا
جهانآفرین بر زبانم گوا
...
تا
...
چو نزدیکیِ کرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید
***
۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت بیست و نهم؛ بیت 2801 تا 2900
پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیدهی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامهی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیدهی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسهسرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخهی ژول مُل، شاهنامهی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آنجا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول میکشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخهی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفتهی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت میکنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.
29
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت بیست و نهم؛ بیت 2801 تا 2900
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 8 – رای زدن رودابه با کنیزکان
...
برو مهربانم نه از روی و موی
به سویِ هنر گشتمَش مِهرجوی
پرستنده آگه شد از رازِ اوی
چو بشنید دلخسته آوازِ اوی
به آواز گفتند ما بندهایم
به دل مهربان و پرستندهایم
نگه کُن کنون تا چه فرمان دهی
نیاید ز فرمانِ تو جز بهی
یکی گفت از ایشان که ای سروبُن
نگر تا نداند کسی این سخُن
اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمها دوختن
بپرّیم با مرغ و جادو شویم
بپوییم و در چاره آهو شویم
مگر شاه را نزدِ ماه آوریم
به نزدیکِ تو پایگاه آوریم
لبِ لعل رودابه پُرخنده کرد
رُخانِ مُعَصفَر سویِ بنده کرد
که این بند را گر بُوی کاربَند
درختی برومند کاری بلند
که هر روز یاقوت بار آوَرَد
خرد بارِ آن در کنار آوَرَد
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 9 – رفتن کنیزکان رودابه به دیدن زال زر
پرستنده برخاست از پیشِ اوی
بر آن چاره بیچاره بنهاد روی
به دیبایِ رومی بیاراستند
سرِ زلف بر گُل بپیراستند
برفتند هر پنج تا رودبار
ز هر بوی و رنگی چو خرّمبهار
مَهِ فرودین وسرِ سال بود
لبِ رود لشکرگهِ زال بود
از آن سوی رود آن کنیزان بُدند
ز دستان همی داستانها زدند
همی گل چِدَند از لبِ رودبار
رُخان چون گلستان و گُل در کنار
بگَشتند هر سو همی گل چِدَند
سراپرده را چون برابر شدند
نگه کرد دستان ز تختِ بلند
بپرسید کاین گلپرستان کیاند؟
چنین گفت گوینده با پهلوان
که از کاخِ مهرابِ روشنروان
پرستندگان را سویِ گلستان
فرستد همی ماهِ کابلستان
چو بشنید دستان دلش بردمید
ز بس مِهر بر جای خود نآرمید
خرامید با بندهای پُرشتاب
جهانجوی دستان از آن روی آب
چو زآنسان پرستندگان دید زال
کمان خواست از تُرک و بفراشت یال
پیاده همیشد ز بهر شکار
خشیشار دید اندر آن رودبار
کمان تُرکِ گُلرُخ به زه برنهاد
به دستِ چپِ پهلوان درنهاد
بزد بانگ تا مرغ برخاست ز آب
همی تیر انداخت اندر شتاب
از افراز آورد گَردان فرود
چکان خون، وَشی شد ازو آبِ رود
به تُرک آنگهی گفت: زان سو گذر
بیاور تو آن مرغِ افگنده پَر
به کشتی گذر کرد تُرکِ ستُرگ
خرامید نزد پرستنده، ترک
پرستنده با ریدکِ ماهروی
سخن گفت از آن پَهلَوِ نامجوی
که این شیربازو گوِ پیلتن
چه مرد است و شاهِ کدام انجمن؟
که بگشاد زین گونه تیر از کمان
چه سنجد به پیش اندرش بدگمان؟
ندیدیم زیبندهتر زین سوار
به تیر و کمان بر چنین کامگار
پریروی دندان به لب برنهاد
مکُن گفت ازین گونه از شاه یاد
شهِ نیمروز است، فرزند سام
که دستانْش خوانند شاهان به نام
نگردد فلک بر چُنو یک سوار
زمانه نبیند چُنو نامدار
پرستنده با ریدکِ ماهروی
بخندید و گفتش که چونین مگوی
که ماهیست مهراب را در سرای
به یک سر ز شاه تو برتر به پای
به بالایِ ساج است و همرنگِ عاج
یکی ایزدی بر سر از مُشک تاج
دو نرگس دُژَمّ و دو ابرو به خَم
ستون است بینی چو سیمینقلم
دهانش به تنگی دلِ مستمند
سرِ زلف چون حلقهی پایبند
دو جادوش پُرخواب و پُرآب روی
پُر از لاله رُخسار و چون مُشک موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست
چُنو در جهان نیز یک ماه نیست
خرامان ز کابلسِتان آمدیم
برِ شاهِ زابلسِتان آمدیم
بدین چاره تا آن لبِ لعلفام
کنیم آشنا با لبِ پورِ سام
سزا باشد و سخت درخَور بود
که با زال رودابه همبَر بود
چو بشنید از آن بندگان این پیام
رُخَش گشت ازین گفتهها لعلفام
چنین گفت با بندگان، خوبچهر
که با ماه خوب است رَخشندهمِهر
به پیوستگی چون جهان رای کرد
دلِ هر کسی مِهر را جای کرد
چو خواهد گسستن، نبایدْش گفت
ببُرَّد سبک جفت را او ز جفت
گسستنْش پیدا و بستن نهان
به این و به آن است خویِ جهان
دلاور که پرهیز جویَد ز جفت
بمانَد به آسانی اندر نهفت
بدان تاش دختر نباشد ز بُن
بباید شنیدنْش نیکیسخُن
چنین گفت مر جفت را بازِ نر
چو بر خایه بنشست و گسترد پَر
کزین خایه گر مایه بیرون کنی
ز پشتِ پدر خایه بیرون کنی
ازیشان چو برگشت خندانغلام
بپرسید ازو نامور پورِ سام
که با تو چه گفت آن که خندان شدی
گشادهلب و سیمدندان شدی
بگفت آنچه بشنید با پهلوان
ز شادی دلِ پهلوان شد جوان
چنین گفت با ریدکِ ماهروی
که رو آن پرستندگان را بگوی
که از گلستان یک زمان مگذرید
مگر با گُل از باغ گوهر برید
نباید شدنتان سوی کاخ باز
بدان تا پیامی فرستم به راز
درَم خواست و دینار و گوهر ز گنج
گرانمایه دیبای هفترنگ پنج
بفرمود کاین نزدِ ایشان برید
کسی را مگوئید و پنهان برید
برفتند زی ماهرخساره پنج
ابا گرمِ گفتار و دینار و گنج
بدیشان سپردند زرّ و گهر
به نام جهانپهلوان زالِ زر
پرستنده با ماهدیدار گفت
که هرگز نمانَد سخن در نهفت
مگر آنکه باشد میان دو تن
سه تن نانهان است و چار انجمن
بگوی ای خردمند پاکیزهرای
سخن گر به راز است با من سرای
پرستنده گفتند با یک دگر
که آمد به دام اندرون شیرِ نر
کنون کامِ رودابه و کامِ زال
به جای آمد، این بود فرخندهفال
بیامد سیهچشم گنجورِ شاه
که بُد اندر آن کار دستورِ شاه
سخن هر چه بشنید از آن دلنواز
همی گفت پیش سپهبَد به راز
سپهبَد خرامید تا گلستان
به نزد کنیزانِ کابلستان
پریروی گُلرخ بُتانِ طراز
برفتند و بُردند پیشش نماز
سپهبَد بپرسید ازیشان سخُن
ز بالا و دیدار آن سروبُن
ز گفتار و دیدار و رای و خرد
بدان تا که با او چه اندر خورد
بگویید با من یکایک سخن
به کژی نگر نفگنید ایچ بُن
اگر راستیتان بوَد گفتوگوی
به نزدیکِ منْتان بوَد آبروی
وگر هیچ کژَی گمانی بَرَم
به زیر پیِ پیلتان بسپرَم
رُخِ لالهرُخ گشت چون سندروس
به پیشِ سپهبد زمین داد بوس
از ایشان یکی بود کِهتر به سال
که او بُد سخنگویِ پُردل به زال
چنین گفت کز مادر اندر جهان
نزاید کس اندر میانِ مِهان
به دیدارِ سام و به بالایِ او
به پاکیِ دل و دانش و رایِ او
دگر کس چو تو ای سوارِ دلیر
بدین بُرز بالا و بازویِ شیر
سه دیگر چو رودابهی خوبروی
یکی سروِ سیمینِ با رنگ و بوی
ز سر تا به پایش گُل است وسمن
به سروِ سَهی بر سُهیلِ یمن
همی می چکد گویی از رویِ او
عبیر است گویی همه موی او
از آن گنبدِ سیم سر بر زمین
فرو هشته بر گل کمندِ کمین
به مُشک و به عنبر سرش بافته
به یاقوت و گوهر تنش تافته
سر زلف و جعدش چو مُشکینزره
فگندهست گویی گره بر گره
بتآرای چون او نبینی به چین
بَر او ماه و پروین کنند آفرین
سپهبَد پرستنده را گفت گرم
سخنهای شیرین به آوای نرم
که اکنون چه چارهست؟ با من بگوی
یکی راه جُستن به نزدیکِ اوی
که ما را دل و جان پُر از مِهر اوست
همه آرزو دیدنِ چِهرِ اوست
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
بتازیم تا کاخِ سروِ سَهی
ز فرخندهرای جهانپهلوان
ز دیدار و گفتار روشنروان
فریبیم و گوییم هر گونه چیز
میان اندرون نیست واژونه نیز
سرِ مُشکبویَش به دام آوریم
لبش زی لبِ پورِ سام آوریم
...
***
بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفتهی آینده:
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت سیام؛ بیت 2901 تا 3000
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 9 – رفتن کنیزکان رودابه به دیدن زال زر
خرامَد مگر پهلوان با کمند
به نزدیک ایوان و کاخ بلند
...
تا
...
بدو گفت رودابه: من همچنین
پذیرفتم از داورِ کیش و دین
***
۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت بیست و هشتم؛ بیت 2701 تا 2800
پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیدهی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامهی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیدهی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسهسرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخهی ژول مُل، شاهنامهی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آنجا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول میکشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخهی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفتهی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت میکنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.
28
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت بیست و هشتم؛ بیت 2701 تا 2800
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 7 – آمدن زال به نزد مهراب کابلی
...
ز سر تا به پایش به کردارِ عاج
به رُخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بران سُفتِ سیمین دو مشکینکمند
سرش گشته چون حلقهی پایبند
دهانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رَسته دو ناروان
دو چشمش به سانِ دو نرگس به باغ
مژه تیرگی بُرده از پَرّ زاغ
دو ابرو بسان کمانِ طِراز
برو توز پوشیده از مُشک ناز
اگر ماه بینی همه روی اوست
اگر مُشک بویی همه بوی اوست
بهشتیست سرتاسر آراسته
پُر آرایش و رامش و خواسته
برآورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کزو رفت آرام و هوش
شب آمد پُر اندیشه بنشست زار
به نادیده برشد چنان سوگوار
چو زد بر سر کوه بر تیر شید
جهان شد به سان بلورِ سپید
در بار بگشاد دستانِ سام
برفتند گُردان به زرّین نیام
درِ پهلوان را بیاراستند
چو بالای پرمایگان خواستند
همی رفت مهراب کابلخدای
سوی خیمهی زالِ زابلخدای
چو آمد به نزدیکیِ بارگاه
خروش آمد از در که بگشای راه
سوی پهلوان اندرون رفت گو
بسان درختی پُر از بارِ نو
دل زال شد شاد و بنواختش
وزان انجمن سر برافراختش
بپرسید کز من چه خواهی؟ بخواه
ز تخت و ز مُهر و ز تیغ و کلاه
بدو گفت مهراب کای پادشا
سرافراز و پیروز و فرمانروا
مرا آرزو در زمانه یکیست
که آن آرزو بر تو دشوار نیست
که آیی به شادی برِ خانِ من
چو خورشید روشن کنی جان من
چنین داد پاسخ که این رای نیست
به خان تو اندر مرا جای نیست
نباشد بدین سام همداستان
همان شاه چون بشنود داستان
که ما می گساریم و مَستان شویم
سوی خانهی بُتپرستان شویم
جز آن هر چه گویی تو پاسخ دهیم
به دیدارِ تو رایِ فرّخ نهیم
چو بشنید مهراب، کرد آفرین
به دل زال را خواند ناپاکدین
خرامان برفت از برِ تختِ اوی
همی آفرین خواند بر بختِ اوی
چو دستانِ سام از پَسَش بنگرید
ستودش فراوان چنان چون سزید
برو هیچکس چشم نگماشتند
مر او را ز دیوانگان داشتند
ازآن کو نه همدین و همراه بود
زبان از ستودنْش کوتاه بود
چو روشندل پهلوان را بدوی
چنان گرم دیدند با گفتوگوی
مر او را ستودند یک یک همان
بزرگان و نامآورانِ جهان
ز بالا و دیدار و آهستگی
ز بایستگی، هم ز شایستگی
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد، عشق فرزانه گشت
سپهدارِ تازی سرِ راستان
بگوید برین بر یکی داستان
که تا زندهام چرمه جفتِ من است
خَمِ چرخ گردان نهفت من است
عروسم، نباید که رعنا شوم
به نزدِ خردمند رسوا شوم
از اندیشگان زال شد خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
همی بود پیچان دل از گفتوگوی
مگر تیره گردَدْش زین آبروی
همی گشت یکچند بر سر سپهر
دل زال آگنده یکسر به مِهر
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 8 – رای زدن رودابه با کنیزکان
چنان بُد که مهراب روزی پگاه
خرامان بیامد از آن بارگاه
گذر کرد سویِ شبستانِ خویش
دو خورشید دید اندر ایوان خویش
یکی همچو رودابهی خوبچهر
یکی همچو سیندخت با رای و مِهر
بیاراسته همچو باغ بهار
سراپای پُر بوی و رنگ و نگار
شگفتی به رودابه اندر بماند
همی آفرین را بروبَر بخواند
یکی سرو دید از بَرَش گِرد ماه
نهاده ز عنبر به سر بَر کلاه
به دیبا و گوهر بیاراسته
به سان بهشتی پُر از خواسته
بپرسید سیندخت مهراب را
ز خوشاب بگشاد عنّاب را
که چون رفتی امروز و چون آمدی
که کوتاه باد از تو دستِ بَدی
چه مردیست این پیرسر پورِ سام؟
همی تخت یاد آیدش یا کنام؟
خویِ مردمی هیچ دارد همی؟
پیِ نامداران سپارد همی؟
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمینبرِ ماهروی
به گیتی در از پهلوانانِ گُرد
پیِ زالِ زر کس نیارد سپُرد
چو دست و عنانش بر ایوان نگار
نبینی نه بر زین چنو یک سوار
دل شیرِ نر دارد و زورِ پیل
دو دستش به کردارِ دریای نیل
چو بر گاه باشد زرافشان بود
چو در جنگ باشد سَرافشان بود
رُخش سرخ مانندهی ارغوان
جوانسال و بیدار و بختش جوان
به کین اندرون چون نهنگِ بلاست
به زین اندرون تیزچنگ اژدهاست
نشانندهی خاک در کین به خون
فشانندهی خنجرِ آبگون
از آهو همان کِش سپید است موی
بگوید سخن مردم عیبجوی
سپیدی مویش بزیبد همی
تو گویی که دلها فریبد همی
چو بشنید رودابه آن گفتگوی
برافروخت و گلنارگون گشت روی
دلش گشت پُرآتش از مِهرِ زال
ازو دور شد خورد و آرام و هال
چو بگرفت جای خرد آرزوی
دگرگونهتر شد به آیین و خوی
چه نیکوسخن گفت آن رایزن
ز مردان مکُن یاد در پیش زن
دل زن همان دیو را هست جای
ز گفتار باشند جوینده رای
ورا پنج ترکِ پرستنده بود
پرستنده و مهربان بنده بود
بدان بندگانِ خردمند گفت
که بگشاد خواهم نهان از نهفت
شما یک به یک رازدارِ منید
پرستنده و غمگسار منید
بدانید هر پنج و آگه بوید
همه ساله با بخت همره بوید
که من عاشقم همچو بحرِ دمان
ازو برشده موج تا آسمان
پُر از مِهر زال است روشندلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
دل و جان و هوشم پُر از مِهرِ اوست
شب و روزم اندیشهی چهرِ اوست
یکی چاره باید کنون ساختن
دل و جانم از رنج پرداختن
نداند کسی رازِ من جز شما
که هم مهربانید و هم پارسا
پرستندگان را شگفت آمد آن
که بَدکاری آمد ز دُختِ ردان
همه پاسخش را بیاراستند
چو آهرمن از جای برخاستند
که ای افسرِ بانوانِ جهان
سرافراز بر دخترانِ مِهان
ستوده ز هندوستان تا به چین
میانِ شبستان چو روشن نگین
به بالای تو در چمن سرو نیست
چو رخسارِ تو تابش پَرو نیست
نگار رُخ تو به قانوج و مای
فرستند و نزدیک خاورخدای
تو را خود به دیده درون شرم نیست؟
پدر را به نزدِ تو آزرم نیست؟
که آن را که اندازد از بر پدر
تو خواهی که گیری مر او را به بر؟
که پروردهی مُرغ باشد به کوه
نشانی شده در میانِ گروه
کس از مادران پیر هرگز نزاد
وزان کس که زاید نباشد نژاد
چنین سرخ دو بُسَّد و مُشکموی
شگفتی بُوَد گر شود پیرجوی
جهانی سراسر پُر از مِهر توست
به ایوانها صورتِ چهرِ توست
تو را با چنین روی و بالای و موی
ز چرخِ چهارم خور آیدْت شوی
چو رودابه گفتارِ ایشان شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
بریشان یکی بانگ برزد به خشم
بتابید روی و بخوابید چشم
وزان پس به چشم و به روی دُژَم
به ابرو ز خشم اندر آورد خَم
چنین گفت خام است پیکارتان
شنیدن نیرزید گفتارتان
دل من که شد در ستاره تباه
چگونه توان شاد بودن به ماه
به گُل ننگرد آنکه او گِلخَور است
اگر چه گُل از گِل ستودهتر است
که را سر که دارو بود در جگر؟
شود ز انگبین دردِ او بیشتر
نه قیصر بخواهم، نه فغفورِ چین
نه از تاجدارانِ ایرانزمین
به بالای من پورِ سام است زال
ابا بازوی شیر و با کتف و یال
گرش پیر خوانند یا نوجوان
مرا هست آرام جان و روان
جز او هر کس اندر دلِ من مباد
جز از وی برِ من میارید یاد
مرا مِهر او دل ندیده گُزید
و این دوستی از شنیده گُزید
...
***
بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفتهی آینده:
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت بیست و نهمم؛ بیت 2801 تا 2900
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 8 – رای زدن رودابه با کنیزکان
...
بر او مهربانم نه از روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی
...
تا
...
سر مُشکبویش به دام آوریم
لبش زیر لب پور سام آوریم
...
***