سیاه‌قلــــــــــــــــــــــــــــــم

دانلود گزارش‌های بهمن صباغ زاده

سیاه‌قلــــــــــــــــــــــــــــــم

دانلود گزارش‌های بهمن صباغ زاده

گزارش جلسه‌ شماره 1106 به تاریخ 21/6/94 (بازخوانی ادبیات کلاسیک)

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سی و ششم؛ بیت 3501 تا 3600

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

36

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و ششم؛ بیت 3501 تا 3600

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 20 – رفتنِ زال رسولی به نزدِ منوچهر

...

به زین اندرون گُرزه‌یِ گاوسر

به بازو کمان و به گردن سپر

برفتم بسانِ نهنگِ دُژَم

مرا تیزچنگ و ورا تیزدَم

مرا کرد پدرود هرکس که دید

که بر اژدها گُرز خواهم کشید

رسیدمْش، دیدم چو کوهِ بلند

کشان مویِ سر بر زمین چون کمند

زبانَش بسانِ درختی سیاه

زفَر باز کرده، فگنده به راه

چو دو آبگیرَش پُر از خون دو چشم

مرا دید، غرّید و آمد به خشم

گُمانی چنان بُردم، ای شهریار

که دارد مگر آتش اندر کنار

جهان پیشِ چشمم چو دریا نمود

به ابرِ سیه بر شده تیره‌دود

ز بانگش بلرزید روی زمین

ز زهرش زمین شد چو دریایِ چین

برو بر زدم بانگ بر سانِ شیر

چنان چون بُوَد کارِ مردِ دلیر

یکی تیرِ الماس‌پیکان خَدَنگ

به چرخ اندرون رانْدم بی‌درنگ

به سوی زفر کردم این تیرْ رام

بدان تا بدوزَم زبانَش به کام

چو شد دوخته یک کران از دهانْش

بمانْد از شگفتی به بیرون زبانْش

هم اندر زمان دیگری همچنان

زدم بر دهانَش، بپیچید از آن

سه دیگر زدم بر میان زَفَرْش

برآمد همی جویِ خون از جگرْش

چو تنگ اندر آورد با من زمین

برآهِختم این گاوسر گرزِ کین

به نیرویِ یزدانِ گیهان‌خدای

برانگیختم پیلتن را ز جای

زدم بر سرش گُرزه‌ی گاوچهر

برو کوه بارید گفتی سپهر

شکستم سرش چون سرِ ژنده‌پیل

فرو ریخت زو زهر چون رودِ نیل

به زخمی چنان شد که دیگر نخاست

ز مغزش زمین گشت با کوه راست

کَشَف‌رود پُر خون و زرداب شد

زمین جایِ آرامش و خواب شد

همه کوهساران پُر از مرد و زن

همی آفرین خوانْدندی به من

جهانی بر آن جنگ نظّاره بود

که آن اژدها سخت پتیاره بود

مرا سامِ یک‌زخم از آن خوانْدند

جهانی به من گوهر افشاندند

چو زو بازگشتم تنِ روشنم

برهنه شد از نامور جوشنم

فرو ریخت از باره برگُستَوان

وزان زهر بُد چندگاهَم زیان

بر آن بوم تا سالیان بَر نبود

جز از سوخته‌خارِْ خاور نبود

گر از جنگ دیوان بگویَمْت باز

ز گفتارْ آن نامه گردد دراز

چنان و جز آن هر چه بودیم رای

سران را سرآوردَمی زیرِ پای

کجا من چمانیدَمی بادْپای

بپرداختی شیرِ درّنده جای

کنون چند سال است تا پشتِ زین

مرا تختگاه است و اسپم زمین

همه کَرگساران و مازنداران

به تو راست کردم به گُرزِ گران

نکردم زمانی بَر و بوم یاد

تو را خواستم نیز پیروز و شاد

کنون این برافراخته یالِ من

همان زخمِ کوبنده کوپالِ من

بر آن سان که بود او نمانَد همی

بَر و گِردگاهم خَمانَد همی

کمندم مینداخت از دست شست

زمانه مرا باژگونه ببست

سپردیم نوبت کنون زال را

که شاید کمربند و کوپال را

چو من کردم، او دشمنان کم کُند

هنرهای او دلْت خرّم کُند

یکی آرزو دارد اندر نهان

بیایَد، بخواهد ز شاهِ جهان

یکی آرزو کان به یزدان نکوست

کجا نیکویی زیرِ پیمانِ اوست

نکردیم بی‌رایِ شاهِ بزرگ

که بنده نباید که باشد ستُرگ

همانا که با زال پیمانِ من

شنیده‌ست شاهِ جهان‌بانِ من

که با او بکردم میانِ گروه

چو بازآوریدم از البرزکوه

که از رایِ او سر نپیچَم به هیچ

بدین آرزو کرد زی من بسیچ

به پیشِ من آمد پُر از خون و خاک

همی آمدش ز استخوان چاک‌چاک

مرا گفت بر دارِ آمل کُنی

سزاتر که آهنگِ کابل کُنی

چو پرورده‌ی مرغ باشد به کوه

فکنده به دور از میانِ گروه

چنان ماه بینَد به کابلستان

چو سروِ سهی بر سَرَش گلسِتان

چو دیوانه باشد نباشد شگفت

ازو شاه را کین نباید گرفت

کنون رنجِ مِهرش به جایی رسید

که بخشایش آرد هر آن کِش بدید

ز بس درد کو خورد بر بی‌گناه

چنان رفت پیمان که بشنید شاه

گُسی کردَمَش با دلِ مستمند

چو آید به نزدیکِ تختِ بلند

همان کُن که با مهتری در خورَد

تو را خود نیاموخت باید خرد

به گیتی مرا خود همین است و بس

چه اندُه‌گسار و چه فریادرس

ز سامِ نریمان به شاهِ جهان

هزار آفرین باد و هم بر مِهان

چو نامه نوشتند و شد رای راست

ستَد زود دستان و بر پای خاست

بیامد، به زین اندر آورد پای

برآمد خروشیدنِ کرّه‌نای

برفتند گُردان ابا او به راه

دَمان و دَنان رُخ سوی تختگاه

چو شد زالِ فرّخ ز کابلستان

ببُد سامِ یک‌زخم در گلستان

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 21 – خشم گرفتنِ مهراب بر سیندُخت

به کابل چو این داستان فاش گشت

سرِ مرزبان پُر ز پرخاش گشت

برآشفت و سیندُخت را پیش خواند

همه خشمِ رودابه بر وی براند

بدو گفت کاکنون جزین رای نیست

که با شاهِ گیتی مرا پای نیست

که آرمْت با دُختِ ناپاک‌تن

کُشم زارتان بر سرِ انجمن

مگر شاهِ ایران ازین خشم و کین

بیاساید و رام گردد زمین

ز کابل که با سام یارَد چخید؟

که خواهد همی زخمِ گُرزش چشید؟

چو سیندُخت بشنید، پیشَش نشست

دلِ چاره‌جوی اندر اندیشه بست

یکی چاره آورد از دل به جای

که بُد ژرف‌بین او به تدبیر و رای

وزان پس دَوان دست کرده به کَش

بیامد برِ شاهِ خورشیدفَش

بدو گفت بشنو ز من یک سخن

چو دیگر یکی کامَت آیَد، بکُن

تو را خواسته گر ز بهرِ تن است

ببخش و، بدان کین شب آبستن است

اگر چند باشد شبِ دیریاز

بَرو تیرگی هم نمانَد دراز

شود روز، چون چشمه رخشان شود

جهان چون نگینِ بدخشان شود

بدو گفت مهراب کز باستان

مزَن در میانِ یلان داستان

بگو آنچه دانی و جان را بکوش

و یا جامه‌ی خون به تن بر بپوش

بدو گفت سیندُخت کای سرفراز

بود کِت به خونَم نیاید نیاز

مرا رفت باید همی پیشِ سام

کشیدن مر این تیغ را از نیام

بگویم بدو آنچه گفتن سزد

خرد خام‌گفتارها را پَزَد

ز من رنجِ جان و، ز تو خواسته

سپُردن به من گنجِ آراسته

بدو گفت مهراب کاینک کلید

غمِ گنج هرگز نباید کشید

پرستنده و اسپ و تخت و کلاه

بیارای و با خویشتن بر به راه

مگر شهرِ کابل نسوزَد به ما

چو پژمرده شد، برفروزد به ما

چین گفت سیندُخت با نامدار

بخواهی روان، خواسته خواردار

نباید که چون من بُوَم چاره‌جوی

تو رودابه را سختی آری به روی

مرا در جهان بَهره‌ی جان اوست

کنون با تو امروز پیمان اوست

ندارم همی اندُهِ خویشتن

از اوی است این درد و اندوهِ من

یکی سخت پیمان ستَد زو نخست

پس آنگه به مردی رَهِ چاره جُست

بیاراست تن را به دیبا و زر

به دُرّ و به یاقوت پُرمایه بر

پس از گنجِ مهراب بهرِ نثار

بُرون کرد دینار سیصد هزار

به سیمین‌سِتام آوریدند سی

از اسپانِ تازی و از پارسی

ابا طوقِ زرّین پرستنده شصت

یکی جامِ زر هر یکی را به دست

پُر از مُشک و کافور و یاقوت و زر

ز پیروزه و چند گونه گهر

صد اُشتُر همه ماده‌یِ سرخ‌موی

صد اَستَر همه بارکش راه‌جوی

یکی تاجِ پُرگوهرِ شاهوار

ابا یاره و طوق و با گوشوار

بسان سپهری یکی تختِ زر

نشانده در او چندگونه گهر

رَشِ خسروی بیست پهنای او

سواری سرافراز بالای او

وزان ژنده‌پیلانِ هندی چهار

همه جامه و فرش کردند بار

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 22 – دلخوشی دادنِ زال سیندخت را

چو پردَخت گنج اندر آمد به اسپ

چو گُردی به کردار آذرگشسپ

یکی ترگ رومی به سر بر نهاد

یکی باره زیر اندرش همچو باد

بیامد گُرازان به درگاه سام

نه آواز داد و نه برگفت نام

به کارآگهان گفت کز ناگهان

بگویید با پهلوان جهان

...

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و هفتم؛ بیت 3601 تا 3700

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 20 – رفتنِ زال رسولی به نزدِ منوچهر

که آمد فرستاده‌ای کابلی

به نزد سپهبَد یلِ زابلی

...

تا

...

بفرمود تا رویش از خاکِ خشک

ببرند و بر وی فشاندند مُشک

***

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.