دانلود گزارش جلسه 1094 به تاریخ 13940219 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی
به نام آفرینندهی زیباییها
درود دوستان عزیز. از این هفته به امید خدا گزارش جلسات شنبهشبها را از سر خواهیم گرفت. آخرین جلسهی شعر شنبهها که گزارشش در وبلاگ آمد جلسهی 1086 به تاریخ 2/12/1393 بود و بعد از آن هفت جلسهی دیگر برگزار شده است. این هفته با گزارش جلسهی 1094 در خدمت شما خوانندگان عزیز هستم. در این چند هفته چند قسمت از شاهنامه خوانده شده است که برای پیوسته بودن مطالب در آن قسمتها را در وبلاگ قرار خواهم داد. از طرفی دوست دارم خیلی جدی دوباره نوشتن گزارشها را از سر بگیرم و از طرفی تردید دارم که این کار من به رغم همهی زحماتش فایدهای هم دارد یا نه. مرادم این است که این زحمات چهار ساله آیا به ارتقاء کیفی و کمی شعر تربت کمک کرده است یا هنوز میباید صبر پیشه کرد و کار کرد به امید روزهای بهتر؟ امیدوارم با کمک این مطالب و ثبت آن در فضای مجازی لااقل بتوانم به حفظ ادبیات شفاهی و شعرهای محلی تربت کمکی کرده باشم.
در این شماره خواهید خواند:
1- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت بیست و هفتم؛ بیت 2601 تا 2700
2- کنفرانس ادبی؛ آیین نگارش؛ نگارش 17؛ یک یادآوری لازم؛ محمد کاظم کاظمی
3- شعرخوانی؛ استاد نجف زاده، بهمن صباغ زاده، عباس عارفی، محمد جهانشیری، محمود خرقانی، اسدالله اسحاقی، آقای دانا، آقای میلانی، سلیمان استوار فدیهه و ...
4- گزیدهی شعر تربت؛ غزل؛ بی تو گذراندم شب پُر دردسری را، محمدرضا خسروی
5- شعر محلی تربت؛ شعر شمارهی 36 کتاب خدی خدای خودم، غزل، ای کهکرست خندهت هوش از سر مو برده؛ استاد محمد قهرمان
6- ضرب المثل تربتی؛ به دستمایهات نگاه کن و نه به همسایهات؛ گردآورنده بهمن صباغ زاده
7- شعر طنز؛ مثنوى مُلانا! حکایت آن مرد که تأسى از دولت کرد در رجوع به حکایت خاتون و کنیز؛ ابوالفضل زرویی نصرآباد؛ گردآورنده علی اکبر عباسی
8- فراخوانها؛ انجمن شنبهشبها، جلسهی مثنوی خوانی، جلسهی تفسیر قرآن، جلسهی شعر استاد رشید، انجمن شعر باران، انجمن داستان نویسی، نافه (نشست انجمنهای فرهنگی هنری شهرستان تربت حیدریه)، کتابسرای بهارک، کارگاه تخصصی شعر جوان بیرجند، اوسنههای محلی ولایت زاوه، وبلاگ سیاه مشق (مطالبی پیرامون شعر ولایت زاوه: شامل رشتخوار، مهولات، دولت آباد و تربت حیدریه)
جلسه، ساعت 19:08 بعدازظهر آغاز شد.
۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت بیست و هفتم؛ بیت 2601 تا 2700
پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیدهی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامهی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیدهی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسهسرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخهی ژول مُل، شاهنامهی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آنجا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول میکشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخهی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفتهی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت میکنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.
27
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت بیست و هفتم؛ بیت 2601 تا 2700
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 5 – بازگشتن زال به زابلستان
...
وزان پس منوچهر عهدی نوشت
سراسر ستایش به سانِ بهشت
همه کابل و زابل و مای و هند
ز دریای چین تا به دریایِ سِند
ز زابلْسِتان تا به دریای بُست
به آیین نوشتند عهدی درست
چو این عهد و خلعت بیاراستند
پس اسپِ جهانپهلوان خواستند
چو این کرده شد، سام بر پای خاست
بگفت ای گُزین مهتر داد و راست
ز ماهی بر اندیشه تا چرخِ ماه
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
به مِهر و به خوبی، به رای و خرد
زمانه همی از تو رامش بَرَد
همه گنجِ گیتی به چشمِ تو خوار
مبادا ز تو نامِ تو یادگار
فراز آمد و تخت را داد بوس
ببستند بر کوههی پیل کوس
سوی زابلستان نهادند روی
نظاره برو بر همه شهر و کوی
چو آمد به نزدیکیِ نیمروز
خبر شد ز سالارِ گیتیفروز
بیاراسته سیستان چون بهشت
گِلَش مُشک سارا بُد و زَرْش خشت
بسی مُشک و دینار آمیختند
بسی زعفران و درم ریختند
یکی شادمانی بُد اندر جهان
سراسر میان کِهان و مِهان
هر آنجا که بُد مهتری نامجوی
ز گیتی سویِ سام بنهاد روی
که فرخنده بادا پیِ این جوان
برین پاکدل نامور پهلوان
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابَر زالِ زر گوهر افشاندند
کسی کو به خلعت سزاوار بود
خردمند بود و جهاندار بود
براندازهشان خلعت آراستند
همه پایهی برتری خواستند
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 6 – پادشاهی دادن سام زال را
پس آنگاه سام از پیِ پور خویش
هنرهای شاهان بیاورد پیش
جهاندیدگان را ز کشور بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
چنین گفت با نامور بخردان
که ای پاک و هشیاردل موبدان
چنین است فرمان بیدارشاه
که لشکر همی راند باید به راه
سوی کَرگساران و مازندران
همی راند خواهم سپاهی گران
بمانَد به نزدِ شما این پسر
که همتای جان است و جفتِ جگر
بگاه جوانی و کُندآوری
یکی بیهُده ساختم داوری
پسر داد یزدان، بیانداختم
ز بیدانشی ارج نشناختم
گرانمایه سیمرغ برداشتش
جهانآفرین خوار نگذاشتش
مرا خوار بُد، مرغ را ارجمند
بپرورد او را چو سروِ بلند
چو هنگامِ بخشایش آمد فراز
جهاندار یزدان به من داد باز
بدانید کاین یادگارِ من است
به نزد شما زینهارِ من است
شما را سپردم به آموختن
روانْش از هنرها برافروختن
گرامیش دارید و پندش دهید
همه رای و راهِ بلندش دهید
که من رفت خواهم به فرمان شاه
سوی دشمنان با سران سپاه
سوی زال کرد آنگهی سام روی
که داد و دهش گیر و آرام جوی
چنان دان که زابلستان خانِ توست
جهان سر به سر زیرِ فرمانِ توست
تو را خان و مان باید آبادتر
دلِ دوستداران تو شادتر
کلید در گنجها پیش توست
دلم شاد و غمگین به کم بیش توست
به سام آنگهی گفت زال جوان
که چون زیست خواهم من ایدر نوان
کسی کو ز مادر گنهکار زاد
من آنم، سزد گر بنالم ز داد
جدا پیشتر زین کجا داشتی
مدارم، که آمد گهِ آشتی
گهی زیرِ چنگالِ مرغ اندرون
چمیدن به خاک و مزیدن به خون
کُنامم نشست آمد و مرغ، یار
بدانگه که بودم ز مرغان شمار
کنون دور گشتم ز پروردگار
چنین پروراند مرا روزگار
ز گُل چارهی من به جز خار نیست
بدین با جهاندار پیکار نیست
بدو گفت پرداختن دل سزاست
بپرداز و بر گوی هرچِت هواست
ستاره شمر مردِ اخترگرای
چنین رای زد اختر نیکرای
که ایدر تو را باشد آرامگاه
هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه
گذر نیست بر حُکم گردانسپهر
هم ایدر بگسترد بایدت مِهر
کنون گِرد خویش اندرآور گروه
سواران و مردانِ دانشپژوه
بیاموز و بشنو ز هر دانشی
که یابی ز هر دانشی رامشی
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ
بگفت این و برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد، زمین آبنوس
خروشیدن زنگ و هندیدرای
برآمد ز دهلیز پردهسرای
سپهبد سوی جنگ بنهاد روی
ابا لشکری ساخته جنگجوی
بشد شاه با او دو منزل به راه
بدان تا به دژ چون گذارد سپاه
پدر زال را تنگ در برگرفت
شگفتی خروشیدن اندر گرفت
همی زال را دیده در خون نشاند
به رُخ او همی خونِ دل برفشاند
بفرمود تا بازگردد ز راه
شود شاددل سویِ تخت و کلاه
بیامد پُر اندیشه دستانِ سام
که تا چون زیَد بی پدر شادکام
نشست از بر نامور تختِ عاج
به سر بر نهاد آن فروزنده تاج
ابا یاره و گرزهی گاوسر
ابا طوق زرّین و زرّینکمر
ز هر کشوری موبدان را بخواند
پژوهید هر چیز و هرگونه راند
ستارهشناسان و دینآوران
سواران جنگی و کینآوران
شب و روز بودند با او به هم
زدندی همی رای بر بیش و کم
چنان گشت زال از بس آموختن
تو گفتی ستارهست از افروختن
به رای و به دانش به جایی رسید
که چون خویشتن در جهان کس ندید
به جایی رسانید کار جهان
کزو داستانها زدندی مهان
ز خوبیش خیره شده مرد و زن
چو دیدی، شدندی برو انجمن
هر آنکس که نزدیک یا دور بود
گمان مُشک بُردند و کافور بود
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 7 – آمدن زال به نزد مهراب کابلی
چنان بُد که روزی چنان کرد رای
که در پادشاهی بجُنبد ز جای
بُرون رفت با ویژهگُردان خویش
که با او یکی بودشان رای و کیش
سوی کشور هندُوان کرد رای
سوی کابل و دنبَر و مَرغ و مای
به هر جایگاهی بیاراستی
می و رود و رامشگران خواستی
گشاده در گنج و افگنده رنج
برآیین و رسم سرایِ سپنج
ز زابل به کابل رسید آن زمان
گُرازان و خندان و دل شادمان
یکی پادشا بود مهراب نام
زبردست و باگنج و گستردهکام
به بالا به کردار آزادهسرو
به رُخ چون بهار و به رفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز ردان
دو کتفُ یلان و هُش موبدان
ز ضحّاک تازی گُهر داشتی
به کابل همه بوم و برداشتی
همی داد هر سال مر سام، ساو
که با او به رزمش نبود ایچ تاو
چو آگه شد از کارِ دستانِ سام
ز کابل بیامد به هنگام بام
اَبا گنج و اسپانِ آراسته
غلامان و هر گونهای خواسته
ز دینار و یاقوت و مُشک و عبیر
ز دیبای زربفت و خزّ و حریر
یکی تاج با گوهرِ شاهوار
یکی طوق زرّین، زبرجد نگار
سران هر چه بود او به کابلسپاه
بیاورد با خویشتن سوی راه
چو آمد به دستانِ سام آگهی
که مهراب آمد بدین فرّهی
پذیره شدش زال و بنواختش
به آیین یکی پایگه ساختش
سوی تختِ پیروزه بازآمدند
گشادهدل و بزمساز آمدند
یکی پهلوانی نهادند خوان
نشستند بر خوان با فرّخان
گسارندهی می میآورد و جام
نگه کرد مهراب را پورِ سام
خوش آمد هماناش دیدار او
دلش تیز تر گشت در کارِ او
از آن دانش و رای مهراب گرد
بگفت آن که او زاد هرگز نمرد
چو مهراب برخاست از خوانِ زال
نگه کرد زال اندر آن کتف و یال
چنین گفت با مهتران زالِ زر
که زیبندهتر زین که بندد کمر؟
به چِهر و به بالای او مرد نیست
کسی گویی او را هماورد نیست
یکی نامدار از میانِ مِهان
چنین گفت کای پهلوانِ جهان
پس پردهی او یکی دختر است
که رویش ز خورشید نیکوتر است
...
***
بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفتهی آینده:
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت بیست و هشتم؛ بیت 2701 تا 2800
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 7 – آمدن زال به نزد مهراب کابلی
...
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رُخ چون بهشت و به بالا چو ساج
...
تا
...
مرا مِهر او دل ندیده گُزید
و این دوستی از شنیده گُزید
...
***
2- کنفرانس ادبی؛ آیین نگارش؛ نگارش 17؛ یک یادآوری لازم؛ محمد کاظم کاظمی
در این بخش کنفرانسهایی که توسط اعضای انجمن شعر شنبهشبها در جلسه ارائه میشود را مطالعه میکنید. در هفتههایی که برنامهای از پیش تعیین نشده باشد از بین مقالات مختلف یک مقاله، تحقیق، پایاننامه و ... را انتخاب میکنم و در این بخش میآورم. شاعران انجمن و خوانندگان محترم هم میتوانند اگر مقالهای مدّ نظر دارند که خواندن آن را برای دیگران مفید میدانند به آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند تا در وبلاگ نمایش داده شود. برای رعایت امانت در مواردی که مشکلی به نظرم برسد و یا نیاز به توضیحی باشد در کروشه به نام نویسندهی وبلاگ {ن و: مثال} خواهد آمد.
یکی از نکاتی که به ما در انتقال مطلب کمک میکند استفادهی درست از علائم و نگارشی و رعایت رسمالخط و قوانین مربوط به آن است. در گذشته علائم نگارشی در شعر جدی گرفته نمیشده و یکی از دلایل قرائتهای مختلف از دواوین شاعران گذشته همین امر است. امروزه برای این علائم قواعدی وضع شده است که با رعایت آن میتوان اختلاف قرائت را تا حد زیادی از بیت بُرد. البته شاعران و نویسندگان امروز کمتر با این نکات آشنایی دارند و این مهم را بر عهدهی ویراستارها گذاشتهاند اما در خیلی از موارد ویراستار هم به درستی منظور شاعر و نویسنده را درک نمیکند. علاوه بر علائم نگارشی در ویراستاری متون نکاتی وجود دارد که خوب است نویسندگان نیز با آن آشنا شوند و خود اشکالات کار خود را دریابند و برطرف کنند. جناب آقای کاظمی با جمعآوری این مطالب و انتشار آن قدم بزرگی را در رفع این مشکل برداشتهاند. امیدوارم انتشار این مطلب به ما در صحیح نوشتن کمک کند.
یک یادآوری لازم
به راستی این سلسلهی نگارش چیست و من به چه انگیزهای آن را مینویسم؟ شاید اگر کمی این را روشن کنم، بعضی ابهامهای دوستان نیز رفع شود.
این، حاصل یک سلسله تجربههای من است در نگارشها و نیز ویراستاری هایی که به طور طبیعی انجام میدهم و اکنون مشغلهی اصلی من شده است. یعنی من بیش از آن که شعر بگویم، مطلب مینویسم و بیش از آن که مطلب بنویسم، مطالب دیگر دوستان را ویرایش میکنم.
در این دهسال، کتابهای بسیاری برای ویرایش به من سپرده شده است، از «نقد بیدل» علامه سلجوقی گرفته تا «آثار هرات» استاد خلیلی و از «مردم هزاره و خراسان بزرگ» تقی خاوری گرفته تا «افغانستان، طالبان و سیاستهای جهانی» ویلیام میلی ترجمهی غفار محقق. و من احتمالاً در سالهای اخیر، پُرکارترین آدم در این عرصه در کشور ما بودهام.
حدود یک دهه ویراستاری با حجم بیش از ده هزار صفحه ویرایش، تجربیات بسیار خوبی برایم فراهم آورده است، چه در ویرایش، چه در نگارش و چه در صفحهآرایی و دیگر امور مربوط به انتشار کتاب. و من ـ که غالب اندوختههایم را مدیون تجربه هستم ـ دوست میدارم، این رهیافتها را با دیگران هم تقسیم کنم، تا دیگری ناچار به تکرار این مراحل نشود.
از این گذشته، به گمان من، وضعیت نگارش در میان نویسندگان ما غالباً خوب نیست و به ندرت میتوان آثاری بیعیب یا کمعیب از این لحاظ، یافت. پس چه بهتر از این که کسی که غالباً با نادرستیهای شایع و رایج در میان نوشتههای دوستان روبهروست، حداقل آنچه را بسیار در این نوشتهها مییابد، با دیگران نیز در میان بگذارد تا علاج واقعه پیش از وقوع شود، یعنی در نگارش دقیقتر شویم تا در ویراستاری بار ما سبکتر باشد. به همین لحاظ، مثالهای بحث من، نه مثالهای فرضی، بلکه نمونههایی واقعی از نوشتههای دوستان است که من ویرایش کردهام (البته بدون ذکر نام نویسنده و نشانی مطلب، تا عزیزانی که لطف کرده و مرا شایستهی ویرایش نوشتهی خود دانستهاند، دلگیر نشوند.)
متأسفانه هنوز ویراستاری به عنوان یک مرحله از کار انتشار کتاب، برای بسیاری از ناشران ما ضروری به نظر نمیآید و بسیار ناشران، کتابها را بدون کمترین ویرایشی به چاپ میسپارند. در این میان، اندک کسانی هستند همچون ابراهیم شریعتی افغانستانی (نشر عرفان) که این امر را نیز جدّی میگیرد. (و بیشتر کارهای من نیز کتابهای منتشرهی ایشان بوده است.)
بله، میخواستم سخن را به اینجا برسانم که این سلسلهی «نگارش» فقط یک انتقال تجربه است و نه بیشتر، ولی همین برای من بسیار اهمیت دارد. این نه آموزش دستور زبان است و نه حکماندازی در اصول نگارش و ویرایش. من هیچگاه اینها را یک سلسله قواعد مطلق و تخلفناپذیر نمیدانم. به همین لحاظ، خود را بسیار مقید به مباحثه با دوستانی که با این پیشنهادها مخالف هستند، نمیبینم. این یک تجربه است، همانگونه که مثلاً یک آشپز با ده سال سابقه میگوید «برای پختن نیمرو روغن را به اندازهی کافی داغ کنید تا تخممرغ به ته تاوه نچسپد.» او نمیگوید «پختن تخممرغ با روغن سرد ممنوع است.» بلکه فقط یک بیان تجربه میکند و بس.
از این که بگذریم، گاه، بعضی دوستان با این استدلال که «آنچه تو میگویی عملی نیست.» نگارش این سلسلهی «نگارش» را بیهوده تلقی میکنند. من میگویم که عملی هست، چنان که بسیاری نویسندگان ما چنین کردهاند. چرا نثر اعظم رهنورد زریاب اینقدر زیباست؟ مسلماً یکی از دلایل زیبایی این نثر، درستیاش است. کسی که نثر زریاب را ویرایش میکند، گویا در یک جادهی اسفالت سفر میکند. انگار هیچ عیب و ایرادی در کارش نیست. کتاب «... چهها که نوشتیم!» ایشان را من نمونهخوانی و صفحهآرایی کردم، ولی به هیچوجه جسارت ویرایش متن آن را نیافتم و فقط از زیبایی نثرش لذّت بردم و چیزها آموختم.
گذشته از این، باید متوجه فاصلهای بود که میان نگارش یک نویسنده و گفتار یک آدم عادی وجود دارد. ممکن است در مقام گفتار، بسیاری از ما، «قفل» را «قلف» بگوییم، ولی در نوشتن، مسلماً به خود این اجازه را نمیدهیم (مگر در موارد خاص، مثل دیالوگهای داستانها). این که مثلاً من پیشنهاد میکنم چنین بنویسیم و چنان ننویسیم، بدین معنی نیست که میتوان این پیشنهاد را در همه عرصههای زبان ـ از زبان کوچه و بازار گرفته تا زبان یک مقالهی علمی ـ گسترش داد. همچنین بدین معنی نیست که میتوان همه طبقات اجتماعی را به رعایت این نکات ملزم کرد. بدین معنی است که ما به عنوان آدمهای اهل قلم، بهتر است چنین کنیم.
و فراموش نکنیم که در این مقام، یعنی نگارش متون علمی یا ادبی، این کافی نیست که ما به درستبودن متن قانع باشیم. باید در پی بهتر نوشتن و زیباتر نوشتن بود. ممکن است یک عبارت برای گفتار عادی یا متن یک گزارش روزنامه قابل قبول باشد، ولی برای یک مقاله، نه. پس وقتی میشود زیباتر و درستتر نوشت، چرا ننویسیم؟
تاریخ درج مطلب در وبلاگ نویسنده: جمعه 11 دی ۱۳۸۳
منبع:
وبلاگ شخصی آقای محمد کاظم کاظمی
http://mkkazemi.persianblog.ir
***
3- شعرخوانی
شعرخوانی با یکصد و بیست و هشتمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزلهایی که در جلسه خوانده میشود برگرفته از نسخهی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخهی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح میدهند:
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوختهدل نام تمنا ببرد
باغبانا! ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست، مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد، عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد؟
جام مینایی می سدِّ رهِ تنگدلیست
منه از دست، که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
***
من که بهمن صباغ زادهام یکی از کارهای قدیمیام را خواندم:
بدا به حال شیشهای که سهم سنگ میشود
دلم برای دیدنت چه زود تنگ میشود
برای قلب سادهام که حرف عشق میزنی
هوا تمیز میشود، زمین قشنگ میشود
حکایت دل تو و رسیدن دلم به آن
همیشه داستان سنگ و پای لنگ میشود
ببین چطور چشم من به فرش خیره میشود
چگونه گونهات ز شرم سرخرنگ میشود
دلم چه ذوق میکند، لبت چه تلخ میشود
پُر از شراب میشوم، پُر از شرنگ میشود
چه زود تنگ میشود دلم برای دیدنت
چه زود بین سنگ و شیشه باز جنگ میشود
***
آقای عباس عارفی از دوستانی هستند که به تازگی با انجمن شنبهشبها آشنا شدهاند. ایشان در ادامه چند رباعی و چند دوبیتی خواندند و نظرات دوستان و اساتید را راجع به اشعار خود شنیدند:
***
آقای محمد جهانشیری شاعر بعدی بودند که یک غزل خواندند. ایشان این غزل را به مناسبت روز پدر سروده بودند:
پدر هرچند گاهی تلخ همچون چای بیقند است
ولیکن عاشق شیرینی یک حبّه لبخند است
تنش آماج زخمی از تبرهای زمستانی
دلش آیینهای دور از ریا و ریب و ترفند است
برای بچهها گر دعوی ناباوری دارند
نماد پُرشکوه بهترین عنوان سوگند است
نمیدانی پدر یعنی چه، تا وقتی پدر گردی
نمیدانی چگونه عاشق دیدار فرزند است
لبش خاموش و دستش گرم و پنهان موج احساسش
و چون فرهاد بیپروا به شرط عشق پابند است
دلم گرم است حتی گر که عکسش روی دیوار است
برای تکیه کردن کوه سنگین دماوند است
***
آقای محمود خرقانی شاعر بعدی بودند که به شعرخوانی پرداختند. ایشان ما را به شنیدن دو غزل زیبا مهمان کردند:
روی روزگار نامرادها نشستهای
تا بلند میشوی بایستی شکستهای
پنجره، کرکره، پردههای مات یکسره
داخل اتاق لایهلایه تار بستهای
دل به هر چه میدهی اگر چه سفت و سختتر
سادهتر از آنچه هست باز دل گسستهای
اول مسیر عهد یک گروه یک جهت
بعد هم دو دسته، آخرش هزار دستهای
«آه» توی شعر من کلامی از دو حرف نیست
«آه» یک حکایت است از دهان خستهای
غم فشرده در گلو هزار بغض را، کجاست
شانهای برای انفجار بمب هستهای؟
***
ساعتِ دیواریِ آونگداری خستهام
دَم به دَم، لحظه به لحظه بیقراری خستهام
هر قدم سنگینم از خود، هر قدم انگار که
روی دوش کفشهایم کولهباری خستهام
ایستگاهی بیشروعم رو به سمتی ناتمام
روی ریل بیسرانجامی قطاری خستهام
دور تا دورم پُر از سرگیجههایی یکنواخت
تیکتاکی مسخره دورِ مداری خستهام
تیره و تاریک و تنها ذرّه ذرّه بیصدا
روی دوش لحظهها گرد و غباری خستهام
گاه مثل یک زیارتگاه دور از دسترس
روزها در گوشهای چشمانتظاری خستهام
در فضایی بسته، پشت شیشه، جزوی از زمان
هستم اما زندهای بیاعتباری خستهام
***
آقای اسدالله اسحاقی از شاعران جوان همشهری شاعر بعدی بودند که شعر خود را خواندند. آقای اسحاقی شعر کودک میگویند و امروز در کشور یکی از بهترین شاعران جوان در این زمینه هستند:
شاید که از کوه آمدی
یا شایدم از توی غار
خیلی عجیب و جالبی
نه زشتی و نه شاخدار
کار تو خیلی مشکل است
نزدیک این بانک شلوغ
هی میشماری تند پول
در این صدای بوقبوق
تو فرق داری با همه
هستی تو غولی مهربان
چون جای آتش میدهی
هی پول از توی دهان
***
جیغم هوا رفت
توی کلاسم
یک سوسک دیدم
روی لباسم
شد گوش آن سوسک
از جیغ من کر
آمد معلم
از توی دفتر
افتاده حالا
با صورتی زرد
از جیغ من او
ترسید و غش کرد
***
آقای دانا شاعر بعدی بودند که چند شعر و قطعهی ادبی خواندند:
***
دوست شاعر طنزپرداز همشهری شعری از شاعر همروزگار علیرضا قزوه را جواب گفته بودند. این هفته ابتدا شعر آقای قزوه خطاب به رئیس جمهور روحانی را خواندند و بعد شعر خودشان را:
آنچنان که اهل ایمان گفتهاند
ابتدای قطعه با نام خدا
ای جناب شیخ روحانی، سلام!
بنده حرفی راست دارم با شما
مولوی بلخی عارف یکی
شعر دارد هست بیتش آشنا:
شعر او را پیش از این ها خواندهای
بنده تضمین کردهام آن شعر را
بار دیگر هم بخوان از قول من
میکنم تقدیم با دست دعا:
«ای بسا ابلیس آدم رو که هست»
در لباس جان کری و اوباما
«پس به هر دستی نباید داد دست»
پس به هر پایی نباید داد پا!
علیرضا قزوه
***
قزوه جان، ای شاعر شیرینسخن
میکنم آغاز با نام خدا
قطعهای گفتی تو با اُستا حسن
من بگویم درد دل را با شما
گرچه اشعارت بُوَد شهد و شکر
لیک زین شعرت نمیباشم رضا
راه رفتن با کَری گر منکر است
دست با پوتین نمیباشد خطا؟
یاد تو رفته زمان انقلاب
مرگ میگفتیم ما بر هر دو تا؟
حالیا افتاده اندر دامِ روس
بر خلاف آب در حال شنا
یاد من آمد از آن ضربالمثل
قصهی بامی که دارد دو هوا
تا به کی جنگ و جدل با دیگران؟
تا به کی افتاده در دام ریا؟
سی و سه سال است گفته مرگ بر
هر که میباشد رهش از ما جدا
بر منافق، یر فَهَد یا فتنهگر
بر خر و بر گاو، یا بر کدخدا
دشمنم بشکن زند، ما در هَچَل
جان به لب گردیده در حالِ کُما
چه به دست آمد از این الفاظ مفت
جز برای عدهای نان و نوا
بد به حال مردمان میهنم
خوش به حال کاسب تحریمها
ترس من از داعش و دلواپسان
سر همیبُرَند را با نام خدا
***
شعرخوانی ادامه داشت و دوستان از جمله آقای عبادی، آقای عباسی، آقای میرزابیگی، استاد موسوی هنوز شعر نخوانده بودند که به خاطر شرکت در جلسهی مثنویخوانی مجبور به ترک جلسه شدم.
4- گزیدهی شعر تربت؛ غزل؛ بی تو گذراندم شب پُر دردسری را، محمدرضا خسروی
سالهاست در این وبلاگ به شعر تربت پرداخته شده است و شعرهایی که در جلسهی شنبهشبها در جلسه خوانده میشود در گزارش هفتگی در وبلاگ میآید. کمی که از تاسیس وبلاگ گذشت به این نتیجه رسیدم که در انتهای بخش شعرخوانی یکی از غزلهای خوب معاصر را بیاورم که در طول زمان به یکی از غزلهای خوب شاعران تربتی تغییر کرد. با اضافه شدن این بخش که «گزیدهی شعر تربت» است این بخش مستقل از شعر تربت حیدریه شد و از این پس دامنهی اشعار از غزل به تمامی قالبها گسترش پیدا میکند اما دامنهی جغرافیایی به خطهی زاوه محدود خواند شد. زندگینامهی شاعران تربتی از جمله شاعر این شعر در آرشیو وبلاگ موجود است.
بی تو گذراندم شب پُر دردسری را
مپْسَند ازین گونه شبان دگری را
جز پنجره کز جنبش هر باد تکان خورد
نگشود کسی بر شب من هیچ دری را
ای کاش کسی پردهی شب را بدراند
تا در پس ِ آن پرده ببینم سحری را
باشد که بشیری مگر از قافلهی صبح
از دوست به گوشم برساند خبری را
از پیش من آن یار سفرکرده نمیرفت
میدید اگر گریهی چشمان تری را
تربت جام 12/3/55
محمدرضا خسروی
***