سیاه‌قلــــــــــــــــــــــــــــــم

دانلود گزارش‌های بهمن صباغ زاده

سیاه‌قلــــــــــــــــــــــــــــــم

دانلود گزارش‌های بهمن صباغ زاده

گزارش جلسه‌ شماره 1097 به تاریخ 16/3/94

دانلود گزارش جلسه 1097 به تاریخ 13940316 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی

به نام آفریننده‌ی زیبایی‌ها

درود دوستان عزیز. جلسه‌ی ما مانند دیگر شنبه‌شب‌ها در مسجد قائم تشکیل شد. مانند اغلب جلسات انجمن قطب در چند سال اخیر چند نفری بیشتر نبودیم. یک سالی هست که جلسه را با صد بیت از شاهنامه آغاز می‌کنیم. تا پیش از این فکر نمی‌کردم شاهنامه‌خوانی این‌قدر تخصصی باشد. من خود اولین بار وقتی که دبیرستانی بودم شاهنامه را خواندم البته تنها دفتر اول آن را که به قسمت‌های اساطیری شاهنامه می‌پردازد. بعدها هم گاه و بیگاه تورقی می‌کردم و چند صفحه‌ای می‌خواندم و گمان می‌کردم که در لااقل روخوانی شاهنامه مشکلی نداشته باشم. اما حالا وقتی که هر هفته صد بیت شاهنامه را با دقت می‌خوانم و نسخه‌های مختلف را با هم مقایسه می‌کنم و کلمه‌ها را در لغت‌نامه پیدا می‌کنم تازه می‌فهمم که بیشتر چیزی که راجع به شاهنامه و خواندن آن درک کرده بودم مبتنی بر گمان خودم بوده است و اگر قرار باشد هر مصرع و هر بیت را درک کنم چیزی یاد ندارم. در حال حاضر این صد بیت شاهنامه در ابتدای جلسه به من انگیزه می‌دهد تا هر هفته در جلسه‌ی شنبه‌شب‌ها شرکت کنم. هر هفته این صد بیت را از سه نسخه‌ی مشهور مقایسه می‌کنم و لغات را هم در فرهنگ‌های دهخدا، معین و عمید و همچنین در شعر دیگر شاعران جستجو می‌کنم تا بتوانم لااقل متن را بفهمم. هرچند ده- بیست ساعت وقت می‌گیرد اما ارزشش را دارد. کاش دیگر دوستان هم در طول هفته به متن توجه می‌کردند تا بتوانیم راجع به برداشت‌های مختلف ابیات با هم صحبت کنیم اما نظراتی که دوستان راجع به ابیات می‌دهند بدون مقدمه است و غالبا همان لحظه به ذهن‌شان می‌رسد. فکر می‌کنم دوستان شاعرم بیشتر در همان مرحله‌ی گمان هستند و لابد خیال می‌کنند که شاهنامه یاد دارند و به خود زحمت نمی‌دهند در هفته نگاهی به ابیاتی که قرار است خوانده شود بیاندازند. اگر شاعرانی علاقه‌مندی مانند استاد سید علی موسوی نبودند حتی اشکالات روخوانی‌مان هم در جلسه رفع نمی‌شد. ما غالبا به شعار دادن عادت کرده‌ایم و اگر همایشی راجع به فردوسی برگزار شود همه فریاد برخواهند آورد که «وا دریغا زبان پارسی از میان رفت و تازیان بر ما چیره شدند و چه و چه ...» اما وقتی قرار است مثلا پنج یا ده ساعت در هفته برای شاهنامه وقت بگذارند از هر هزار نفر از آن سینه‌چاکان یکی هم حاضر نیست. من تمام وقتم را به ادبیات می‌گذرانم در واقع چیزی از این مهم‌تر پیدا نکرده‌ام که برایش وقت بگذارم اما همیشه آرزو داشته‌ام که ای کاش با یک جمع علاقه‌مند به ادبیات آشنا می‌شدم و می‌توانستم با ایشان یک به یک آثار ادب کلاسیک را بخوانیم و دوره کنیم یا به تعبیر بهتر گل بگوییم و گل بشنویم. بار دیگر با گزارشی دیگر از شنبه‌شب‌ها در خدمت‌تان خواهم بود. دوستان خواننده می‌دانند که تمام بخش‌های گزارش در جلسه مطرح نمی‌شود و این گزارش‌ها بیشتر مانند یک هفته‌نامه‌ی ادبی است که انتشار منظم آن وادارم می‌کند که به چیزهای بی‌خود مشغول نشوم و وقتم به تمامی با شعر و ادبیات بگذرد. گزارش این هفته را در ادامه خواهید خواند.

در این شماره خواهید خواند:

1- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سی‌ام؛ بیت 2901 تا 3000

2- کنفرانس ادبی؛ شعر زرد (نقدی بر شعر امروز)؛ علیرضا بدیع

3- شعرخوانی؛ استاد احمد نجف زاده، سید کاظم بهشتی، سید علی موسوی، علی اکبر عباسی، بهمن صباغ زاده، علی محمودی، اکبر میرزابیگی.

4- گزیده‌ی شعر تربت؛ غزل؛ باید چگونه بگذرد این روز و حال من، فرشته بهبودی

5- شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 37 کتاب خدی خدای خودم، غزل، بس که دل بردی و سختی مو به تو خو نمنم؛ قسمت دوم (از دو قسمت)؛ استاد محمد قهرمان

6- ضرب المثل تربتی؛ احمد پوده همان که بوده؛ گردآورنده بهمن صباغ زاده

7- شعر طنز؛ نامه‌هاى مرد ذلیل (نامه سوم)؛ ابوالفضل زرویی نصرآباد؛ گردآورنده علی اکبر عباسی

8- فراخوان‌ها؛ انجمن شنبه‌شب‌ها، جلسه‌ی مثنوی خوانی، جلسه‌ی تفسیر قرآن، جلسه‌ی شعر استاد رشید، انجمن شعر باران، انجمن داستان نویسی، نافه (نشست انجمن‌های فرهنگی هنری شهرستان تربت حیدریه)، کتاب‌سرای بهارک، کارگاه تخصصی شعر جوان بیرجند، اوسنه‌های محلی ولایت زاوه، وبلاگ سیاه مشق (مطالبی پیرامون شعر ولایت زاوه: شامل رشتخوار، مه‌ولات، دولت آباد و تربت حیدریه)

 

جلسه، ساعت 19:24 بعدازظهر آغاز شد.

گزارش جلسه‌ شماره 1097 به تاریخ 16/3/94 (بازخوانی ادبیات کلاسیک)

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سی‌ام؛ بیت 2901 تا 3000

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

30

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی‌ام؛ بیت 2901 تا 3000

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 9 – رفتن کنیزکان رودابه به دیدن زال زر

...

خرامد مگر پهلوان با کمند

به نزدیک دیوار کاخ بلند

کُند حلقه در گردنِ کنگره

شود شیر شاد از شکارِ بره

ببین آن گهی تا خوش آید تو را

بدین گفته رامش فزاید تو را

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 10 – بازگشتن کنیزکان به نزد رودابه

برفتند خوبان و برگشت زال

شبی دیریازان به بالای سال

رسیدند خوبان به درگاهِ کاخ

به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ

نگه کرد دربان، برآراست جنگ

زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ

که بی‌گَه ز درگاه بیرون شوید

شگفت آیدم تا شما چون شوید

بُتان پاسخش را بیاراستند

به دل‌تنگی از جای برخاستند

که امروز روزی دگرگونه نیست

به راه گُلان دیوِ واژونه نیست

بهار آمد، از گلستان گل چِنیم

ز روی زمین شاخِ سنبل چِنیم

نگهبانِ در گفت کامروز کار

نباید گرفتن، بدان هم شمار-

که زال سپهبد به کابل نبود

سراپرده‌ی شاهِ زابل نبود

نبینید کز کاخ، کابل خدای

به زین اندر آرد به شبگیر پای

همه روزش آمد شدن پیش اوست

که هستند با یکدگر سخت دوست

اگرْتان ببیند چنین گل به دست

کُند بر زمین‌تان هم آن‌گاه پَست

شدند اندر ایوان بُتانِ طَراز

نشستند و با ماه گفتند راز

که هرگز ندیدیم زین گونه شید

رُخی همچو گُل، روی و مویش سپید

برافروخت رودابه را دل ز مِهر

به امَید آن تا ببیندْش چهر

نهادند دینار و گوهرْش پیش

بپرسید رودابه از کمّ و بیش

که چون بودِتان کار با پورِ سام؟

به دیدن به است ار به آواز و نام

پری‌چهره هر پنج بشتافتند

چو با ماه جایِ سخن یافتند

که مردی‌ست بر سانِ سروِ سهی

همَش زیب و هم فرِّ شاهنشهی

همَش رنگ و بوی و همش قدّ و شاخ

سواری میان لاغر و بر فراخ

دو چشمش چو دو نرگسِ آب‌گون

لبانش چو بُسَّد رُخانَش چو خون

کف و ساعدش چون کفِ شیرِ نر

هشویار و موبَددل و شاه‌فر

سراسر سپید است مویَش به سر

از آهو همین است و این است فر

رُخ و جعدِ آن پهلوانِ جهان

چو سیمین‌زره بر گُلِ ارغوان

که گویی همی آن‌چنان بایَدی

وگر نیستی مِهر نفزایَدی

به دیدار تو داده‌ایمَش نوید

گهِ بازگشتن دلش پُرامید

کنون چاره‌ی کارِ مهمان بساز

بفرمای تو با چه گردیم باز؟

چنین گفت با بندگان سرو‌بُن

که: دیگر شده‌ستی به رای و سخن

همان زال کو مرغ‌پرورده بود

چنان پیرسر بود و پژمرده بود

به دیدار شد چون گُلِ ارغوان؟

سهی‌قد و زیبا‌رُخ و پهلوان؟

رُخ من به پیشش بیاراستید؟

بگفتید و زان پس بها خواستید؟

همی گفت و لب را پُر از خنده داشت

رُخان هم چو گلنار آگنده داشت

چنین گفت پس بانوی بانوان

پرستنده‌ای را کز ایدر دوان

به مژده شبانگه سوی او شوید

بگویید و گفتار او بشنوید

که کامت بیامد، بیارای کار

بیا تا تو بینی مَهی پُرنگار

پرستنده با بانوی ماه‌روی

چنین گفت کاکنون ره چاره جوی

که یزدان هر آن چِت هوا بود داد

سرانجام این کار فرخنده باد

همی کار سازید رودابه زود

نهانی ز خویشان او هر که بود

یکی خانه بودش چو خرم بهار

ز چهرِ بزرگان بَرو بر نگار

به دیبایِ چینی بیاراستند

طبق‌هایِ زرّین بپیراستند

می و مُشک و عنبر برآمیختند

عقیق و زَبَرجد فرو ریختند

بنفشه، گُل و نرگس و ارغوان

سمن‌شاخ و سوسن به دیگر کران

همه زرّ و پیروزه بُد جام‌شان

به روشن‌گلاب اندر آشام‌شان

از آن خانه‌ی دُختِ خورشیدروی

برآمد همی تا به خورشید بوی

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 11 – رفتن زال به نزد رودابه

چو خورشیدِ تابنده شد ناپدید

درِ حجره بستند و گُم شد کلید

پرستنده شد سوی دَستانِ سام

که شد ساخته کار، بگذار گام

سپهبد سویِ کاخ بنهاد روی

چنان چون بُوَد مردمِ جفت‌جوی

برآمد سیه‌چشمِ گُل‌رُخ به بام

چو سروِ سهی بر سرش ماهِ تام

چو از دور دستانِ سامِ سوار

پدید آمد، این دختر نامدار-

دو بیجاده بگشاد و آواز داد

که: شاد آمدی ای جوانمرد، شاد

درودِ جهان‌آفرین بر تو باد

خَمِ چرخِ گردان زمینِ تو باد

پرستنده خرم‌دل و شاد باد

چنانی سراپای کو کرد یاد

پیاده بدین سان ز پرده‌سرای

برنجیدت آن خسروانی دو پای

سپهبد چو از باره آوا شنید

نگه کرد خورشیدرُخ را بدید

شده بام از او گوهرِ تابناک

ز تاب رُخش سرخ یاقوت خاک

چنین داد پاسخ که: ای ماه‌چهر

درودت ز من، آفرین از سپهر

چه مایه شَبان دیده اندر سماک

خروشان بُدم پیشِ یزدانِ پاک

همی خواستم تا خدایِ جهان

نُماید به من رویَت اندر نهان

کنون شاد گشتم به آوازِ تو

بدین چرب‌گفتارِ با نازِِ تو

یکی چاره‌ی راهِ دیدار جوی

چه باشی تو بر باره و من به کوی؟

پری‌روی گفتِ سپهبد شنود

سر شَعرِ شب‌گون همی برگشود

کمندی گشاد او ز گیسو بلند

که از مُشک از آن سان نپیچی کمند

خَم اندر خَم و مار بر مار بر

بر آن غبغبش تار بر تار بر

فروهِشت گیسو از آن کنگره

به دل زال گفت: این کمندی سره

پس از باره رودابه آواز داد

که ای پهلوان‌بچّه‌ی گُردزاد

کنون زود برتاز و برکَش میان

برِ شیر بگشای و چنگِ کیان

بگیر این سیه‌گیسو از یک سویَم

ز بهرِ تو باید همی گیسو‌اَم

نگه کرد زال اندر آن ماه‌روی

شگفتی آمدش زان چنان گفتگوی

چنین داد پاسخ که این نیست داد

بدین روزْ خورشید روشن مباد

که من خیره را دست بر جان زنم

برین خسته‌دل تیز پیکان زنم

کمند از رهی بستَد و داد خَم

بیفگند بالا، نزد هیچ دَم

به حلقه درآمد سرِ کنگره

برآمد ز بُن تا به سر یک‌سره

چو بر بامِ آن باره بنشست باز

بیامد پری‌روی و بُردش نماز

گرفت آن زمان دستِ دَستان به دست

برفتند هر دو به کردارِ مست

فرود آمد از بامِ کاخِ بلند

به دست‌اندرون دستِ شاخِ بلند

سوی خانه‌ی زرنگار آمدند

بدان مجلسِ شاهوار آمدند

بهشتی بُد آراسته پُر ز نور

پرستنده بر پای بر پیشِ حور

شگفت اندران مانده بُد زال زر

بدان روی و آن موی و بالا و فر

ابا یاره و طوق و با گوشوار

ز دینار و گوهر چو باغِ بهار

دو رخساره چون لاله اندر سمن

سرِ جعدِ زلفش شکن بر شکن

همان زال با فرِّ شاهنشهی

نشسته برِ ماه با فرّهی

حمایل یکی دشنه اندر برش

ز یاقوتِ سرخ افسری بر سرش

همی بود بوس و کنار و نَبید

مگر شیر کو گور را نشکرید

سپهبد چنین گفت با ماه‌روی

که ای سروِ سیمین‌بر و مُشک‌بوی

منوچهر اگر بشنود داستان

نباشد برین کار همداستان

همان سام نیرم برآرَد خروش

کف اندازد و بر من آید به جوش

ولیکن نه پُرمایه جان است و تن

همان خوار گیرم، بپوشم کفن

پذیرفتم از دادگر داورم

که هرگز ز پیمانِ تو نگذرم

شوم پیشِ یزدان ستایش کنم

چو یزدان‌پرستان نیایش کنم

مگر کو دلِ سام و شاهِ زمین

بشویَد ز خشم و ز پیکار و کین

جهان‌آفرین بشنود گفتِ من

مگر کاشکارا شوی جفتِ من

بدو گفت رودابه من همچنین

پذیرفتم از داورِ کیش و دین

...

***

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و یکم؛ بیت 3001 تا 3100

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 11 – رفتن زال به نزد رودابه

که بر من نباشد کسی پادشا

جهان‌آفرین بر زبانم گوا

...

تا

...

چو نزدیکیِ کرگساران رسید

یکایک ز دورش سپهبد بدید

***

گزارش جلسه‌ شماره 1097 به تاریخ 16/3/94 (کنفرانس ادبی)

2- کنفرانس ادبی؛ شعر زرد (نقدی بر شعر امروز)؛ علیرضا بدیع

در این بخش کنفرانس‌هایی که توسط اعضای انجمن شعر شنبه‌شب‌ها در جلسه ارائه می‌شود را مطالعه‌ می‌کنید. در هفته‌هایی که برنامه‌ای از پیش تعیین نشده باشد از بین مقالات مختلف یک مقاله، تحقیق، پایان‌نامه و ... را انتخاب ‌می‌کنم و در این بخش می‌آورم. شاعران انجمن و خوانندگان محترم هم می‌توانند اگر مقاله‌ای مدّ نظر دارند که خواندن آن را برای دیگران مفید می‌دانند به آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند تا در وبلاگ نمایش داده شود. برای رعایت امانت در مواردی که مشکلی به نظرم برسد و یا نیاز به توضیحی باشد در کروشه به نام نویسنده‌ی وبلاگ {ن و: مثال} خواهد آمد.

شعر زرد (نقدی بر شعر امروز)

طبیبی بر میدانگاه ولایتی داد سخن می‌داد که برای جلوگیری از فساد دندان چنین کنید و چنان کنید و اگر نه دندان‌تان باید از ریشه تخلیه شود. ابلهی که از کشیدن دندان خاطره هولناکی داشت ایستاد به ناسزا و سنگ‌پرانی!

 

از آن جایی که طی این سال‌ها جای خیلی از مُهره‌ها درین مملکت عوض شده است طبیعی‌ست که همه‌کس به خود اجازه‌ی شاعری بدهد ولی اگر کسی قصد نقادی داشته باشد، همه‌ی آن کسانی که در توهمات‌شان خود را شاعر پنداشته‌اند، کاخ پوشالی‌شان را در معرض ریزش ببینند و در نتیجه قد علم کنند که: شما حق انتقاد ندارید! و یا: چه کسی گفته است شما منتقدید؟ و تو با خود می‌گویی که ای دریغا! همان کسی که به شما گفته شاعرید لابد به ما هم پروانه‌ی نقد خواهد داد دیگر!

این را هم عرض کنم که مقصود بنده از نوشتن این مطالب صرفا آگاهی‌بخشی به مخاطب عام و نشتر زدن بر زخمی ست به امید مداوا. در واقع به خاطر علاقه‌ام به ادبیات و دلبستگی ام به دوستان شاعر که می‌توانند وقت‌شان را صرف نوشتن شعر خوب کنند این مطالب را می‌نویسم. و الا می‌توانم سکوت کنم و زیرزیرکانه شعرم را بنویسم و خوشحال باشم که دیگران دارند به بیراهه می‌روند. نوشتن این مطالب هم ابدا به این معنا نیست که شعر بنده قابل نقد نیست. اتفاقا بنده این مطلب را می‌نویسم تا باب نقد بر روی شعر بنده نیز گشوده شود و بتوانم از مزایای آن بهره‌مند شوم. من در این مطلب در جایگاه منتقد هستم و نه شاعر! پس ممکن است آن چه را که درین مقال می‌نویسم در شعر خودم بدان مقید نبوده باشم. در واقع یک منتقد قرار نیست خودش شاعر موفقی باشد. همان طور که یک داور فوتبال قرار نیست خودش آقای گل بوده باشد.

بیت:

من و معشوق شهدِ حُسن یوسف بر زبان داریم

مداوا گشته هرکس خورده در این عهد نیش از ما

در همین ابتدا این را داشته باشیم که: هنر مساله‌ای‌ست ذوقی و هرکس می‌تواند به فراخور پسند و بینش و آگاهی‌اش از هر هنر و یا شبه هنری متلذذ شود. نقد نیز به عنوان ابزاری برای متمایز کردن درست از نادرست به همان میزان می‌تواند ذوقی باشد. به طور مثال علامه شفیعی کدکنی به دلیل برداشت‌های ذوقی با شعر سبک هندی و در ادامه با شعر سهراب سپهری ارتباط برقرار نمی‌کند و این ابدا به این معنا نیست که آن‌ها شعر نیستند. بلکه شفیعی کدکنی به عنوان منتقد طراز اول، دست ما را می‌گیرد و با خود به آزمایشگاه شعر سهراب می‌برد و نشان می‌دهد که: این شعر که شما را مرعوب کرده است با این فرمول به دست می‌آید و کار چندان پیچیده‌ای هم نیست! و تو تازه دوزاری‌ات جا می‌خورد {ن و: می‌افتد} که ای داد بیداد! که این طور! و از آن پس است که با نگاه دیگری می‌روی سراغ «هشت کتاب» و الخ...

با تمام این تفاسیر، در نقد و اصول زیبایی شناسانه نیز هستند نکاتی که از جنس ذوق نیستند بلکه کاملا علمی‌اند و منطقی. مثل: عروض و قافیه، املا و نگارش کلمات، دستور و قواعد صرف و نحوی و... به بیان دیگر حساب این موارد حساب دو دو تا چهارتاست. کسی نمی‌تواند «ملاحظه» را «ملاحضه» بنویسد و برای شانه تهی کردن از بار نقد بگوید: پسند من چنین است. استثناهایی نیز در این موارد هست. مثلا کسی «متفاوت» را برای برجسته کردن معنایش به شکل «مطفاوت» بنویسد که قابل توجیه است. این نکته را هم داشته باشید تا بعد به اش رجوع کنیم.

حدود یه دهه از همه‌گیر شدن جریانی به نام ساده‌نویسی در شعر سپید می گذرد. در این سال‌ها عبارت ساده‌نویسی همواره پُتکی بوده است به دست منتقدین شعر سپید برای برکوفتن جناح مقابل. غافل ازین که ساده‌نویسی به خودیِ خود نمی‌تواند مذموم باشد. آن چه که ناپسند است ساده‌انگاری و ابله‌پنداری مخاطب است. دو سه سالی نیز هست که به مدد فیس‌بوک شاهد مطرح شدن برخی نام‌های سطح پایین به نام شاعر هستیم. همین جا تکلیف را برای خواننده‌ی عام مشخص کنم که مقصودم از سطح پایین چیست: از نظر من هر شاعری که در اثرش ابتدایی‌ترین مبانی ادبیت مثل املا و نکات دستوری و نگارشی را رعایت نکند سطح پایین است. مثلا شاعری که «مرهم» را «مرحم» می‌نویسد سطح پایین است. و یا از همین منظر شاعری که هنوز این قدر اشراف ندارد که بداند «براشان» به جای «برای‌شان» کلمه‌ای‌ست مَن‌درآوردی و از دهه‌ی هشتاد توسط عده‌ای شاعر سطح پایین‌تر دهان به دهان به این‌ها رسیده سطح پایین است. در ضمن حساب «برای‌شان» جداست از کلماتی مثل «چشم‌های‌شان» که می‌توانند با حذف «ی» تبدیل به «چشم هاشان» شوند. پُرواضح است که «ی» در کلمه ی »برای» جزوِ اصلی کلمه‌ست و غیر قابل حذف.

من این مطلب را با یک نگاه کلی به شعر امروز نوشته‌ام و در آن نوک خامه را به سمت هیچ فرد خاصی نگرفته‌ام. بلکه آن را واکاوی اجمالی جریان‌های نادرست شعر امروز می‌دانم. هیچ غرضی در کار نیست و معتقدم ضمن رعایت دوستی‌ها و عدم عدول از محدوده‌ی ادب باید دست به نقد همدیگر بزنیم اگر به فکر ارتقای همدیگریم.

از آن جا که یک سیب زرد {ن و: ؟} می‌تواند سبدی را ضایع کند، غزل نیز به دلیل مجاورت با سپیدهای زرد از آفت ساده‌انگاری در امان نمانده و مدتی‌ست شاهد مبتذل شدن ذهن و زبان و تصویر در اثر برخی شاعرانی هستیم که می‌شد پیش ازین امید داشت به پیشرفت‌شان. استفاده از دَمِ دستی‌ترین تصاویر و کاربرد نازل‌ترین لحن و زبان و بهره‌مندی از مبتذل‌ترین ایماژها همه و همه نشانه‌های این نوع شعرند. دلایل آن‌ها مشخص‌اند: در گذشته آبشخورهای فکری شاعران «گلستان» و «خاقانی» و «بیهقی» و «فیه ما فیه» و «شاهنامه» بوده است. آبشخور شاعران این نسل اما این‌ها نیست. آبشخور فکری او، شعرِ شاعران همین نسل است به علاوه‌ی متن‌ها و خبرها و استاتوس‌هایی که بر روی هوم‌پیج فیس‌بوکش منعکس می‌شود. در واقع درین چرخه، این دسته از شاعران مدام از فیس‌بوک خوراک برمی‌گیرند و فضولات ذهنی‌شان را جا به جا در همان صفحات منعکس می‌کنند. این فضولات خوراک شاعری دیگر از سِلک خودشان می‌شود و این چرخه‌ی کثیف مدام ادامه می‌یابد تا به جایی که رد پای گذراترین اتفاق‌ها، چیپ‌ترین استاتوس‌ها و خلاصه حاجی‌ارزونی‌ترین‌ها را در این به اصطلاح شعرها می‌بینی.

به باور من این ابتذال نیز نتیجه ی تفریط شعر دهه ی هفتاد است که بحثی ست دراز دامن و مجالی فراخ می طلبد.

از دیگر مشخصه های شعر زرد عدم ارتباط منطقی بین مصراع ها و جملات است. عدم انسجام، از این آثار، پارچه ای مندرس ساخته که اگر یک نخش را فراچنگ آوری تمامش از هم شکافته خواهد شد. فرم درین آثار هیچ جایگاهی ندارد. یعنی برای شاعرش تفاوتی نمی کند که این مضمون و درون مایه در چند بیت و با چه طرحی بیان شود. او فقط به فکر این است که شعرش از 5 بیت بیشتر شود تا بتواند دو صفحه از کتابی را که قرار است منتشر کند بدان اختصاص دهد و بتواند نامش را غزل بگذارد! فرم شعر است که به شاعر دستور می دهد هر محتوا با کدام موسیقی موانست دارد. این شعرهای بی مایه اما اکثرا در یک وزن نوشته می شوند. سوال من این است که آیا شما به تلفیق فرم و محتوا اعتقاد دارید؟؟ آیا می دانید هر وزن مناسب یک محتواست؟ آیا می دانید برخی مضامین را باید در یک بیت موجز کرد؟ آیا می دانید برخی شعرها هستند که باید به حکم فرم، اطناب داشته باشند؟! اگر مثلا وزن "فاعلاتن مفاعلن فعلن" را از شما بگیرند می توانید یک شعر از خودتان تراوش دهید؟

از دیگر مشخصه های این شبه اشعار، قطع ارتباط آن ها با دنیای کلاسیک است. هیچ کلمه ای در آن عقبه ندارد. کلمات به تمامی بی هویت اند. کلمه در شعر ایشان مثل ترمه نیست که حاصل رنج نسل ها باشد. مثل وی چت و دیگر اپلیکیشن های تلفن های هوشمند است که در وهله ی اول جذاب است اما یکی دو سالی بیشتر دوام نمی آورد  و با شیوع اپلیکیشنی خوشگل تر، به دست فراموشی سپرده می شوند. طبیعی ست شاعری که مطالعه و پژوهش نداشته باشد نمی تواند کلامش را به درخت شکوهمند شعر کلاسیک پیوند بزند.

و اما آن چه که بیش از همه در شعر اینان آزاردهنده است این است که شعر در قالب کلاسیک مثل غزل و چهارپاره و مثنوی می نویسند اما هیچ آرایه ای در آن به چشم نمی خورد! هیچ صنعت لفظی و معنوی در آن وجود ندارد. تنها هنر اینان استفاده از تشبیه است! آن ها تشبیه های نازل و دم دستی که توی سر هر دانش آموز علوم انسانی بزنی چند تا بکرترش را نثارت می کند. از علم بیان، تنها تشبیه را می شناسند و مجازه و کنایه و استعاره و ایماژ در شعر اینان وجود خارجی ندارد. از صنایع معنوی بدیع نه مراعات النظیر را می یابی، نه ارسال المثل را. تضاد و طباق و موازنه و ترصیع و دیگر آرایه های دوست داشتنی را هم که نگو و نپرس. از صنایع لفظی بدیع نه جناس به چشم می خورد و نه واج آرایی به گوش می آید! خوب عزیز من! مگر ممکن است تو داعیه ی سرایش شعر کلاسیک داشته باشی ولی از انواع و اقسام تکنیک ها و صنایع و آرایه ها تهی باشی؟؟!

 

دیگر مشخصه ی این آثار کم مایه، فقر موسیقایی آن هاست. از خواندن و دکلمه ی این دست آثار هیچ لذت موسیقایی به شما دست نخواهد داد. چرا که شاعر کلمه را به درستی درک نکرده است و پی به جادوی کلمات نبرده است. شاعر بی تجربه است و نمی داند کدام کلمه کجا بنشیند ماه مجلس می شود! اینان نمی دانند که هر کلمه رنگ و بو و حرارتی دارد و موجودی ست کاملا زنده. نفس می کشد و در هر موقعیت از خود رنگی ساطع می کند. ممکن است دو کلمه در مجاورت هم خوش بنشینند ولی اگر آن ها را در متنی دیگر کنار هم قرار دهیم، دچار افسردگی شوند. این عبارات را شاید فقط همان خواصی درک کنند که دستی هم بر آتش سرایش دارند.

این دست آثار به شدت فانتزی و سانتی مانتال هستند. شعر عروسکی نام مناسبی ست برای شان. فانتزی اند و زود از کار می افتند. نمی توان به آن ها دست زد. نمی توان با آن ها زندگی کرد. فقط باید از پشت شیشه یک بار تماشا شوند و خلاص!

از دیگر عوامل این ابتذال که نام آن را ازین پس شعر زرد می گذاریم، دل نهادن به پسند مخاطبان گذرای دنیای مجاز است. در واقع اینان حکم شهرنو نشینانی را دارند که در میدانگاهی به طمع پول و توجه اطوار می ریزند و کمر می چرخانند. هرکس هم که بیشتر به شان توجه کند، قر و غمزه شان بیشتر خواهد شد. شهر نو ادبیات نام مناسبی ست برای این بازار مکاره که مخاطب و مولف هر دو به فرو رفتن یکدیگر درین منجلاب یاری می رسانند. مولف بر اساس لایک های مخاطب شعر نازل ارائه می دهد. مخاطب هم که دل و دماغ مطالعه ی آثار فاخری مثل منزوی و اخوان را ندارد به خواندن همین نوشته ها وقت می گذراند. درست مثل راسته ی بازار کویتی ها. این مشتری پول کم آورده است و باید به خرید جنس دست دوم یا بنجل رضایت بدهد، این فروشنده هم چون طی این سال ها مشتریش را شناخته، مدام در حال تولید انبوه جنس نازل با دوخت و پارچه ی نخ نماست. پر واضح است که این لباس برازنده ی قامت کسی که مارک پوش است نیست! در مثال مناقشه نیست. باز این مثال ها طعنه دست زردطلبان ندهد که آی چرا شعر را با لباس یکی دانستی!

پس آن چه که تا بدین جای کار در باب این شعرهای زرد نوشتیم این است که این دست آثار باید به چه  لوازمی مجهز باشند اما نیستند! در واقع عمده شهرت این ها به دلیل عاری بودن شان از همین مسایل زیربنایی و زیبایی شناسانه ست که باب دندان مخاطبان فست فودی امروز است.

بیت:

خیانت داستان عشق ما را بر زبان انداخت

و الا بوده اند عاشق تر از ما نیز پیش از ما

به باور من راهکار اصلی برای برون رفت ازین وضعیت اسفبار بی توجهی عامه ی مخاطبان و مخاطبان عام به آثاری ست که دارای ویژگی های شعر زردند. حیات این شعرواره ها با هورا کشیدن مخاطب است. همین که چند روزی به آن بی توجهی بشود دراز می کشد و می میرد. این شعرواره ها به مدد فیس بوک و ایستاگرام و هورا کشیدن مخاطب جان گرفته اند و حالا با هورا نکشیدن مخاطب خرقه تهی خواهند کرد. شما چند روز برای آن هورا نکشید خواهید دید که به دست و پای تان می افتند. مطالعه شان را بیشتر می کنند و سعی در جهت ارتقای آثارشان خواهند کرد. و الا تا مادامی که برای این متون عجیب الخلقه کف بزنید، به ریش تان خواهد خندید. نمونه ی بارز آن جریان انحرافی شعر طی 5 سال گذشته است. حدود یک سال است که دیگر خبری ازین شعرهای پوشالی نیست. چرا که متولیان آن یک سال است در فیس بوک فعالیت ندارند و جنجالی درست نکرده اند. مقایسه شود با شعر ناب و فاخر از جنس غزل های حسین منزوی که خودش در بین ما نیست اما روز به روز نزد مخاطب خاص و عام بزرگ تر جلوه می کند. راهکار دیگری که از جانب مخاطبان خاص و شاعران و منتقدان باید در دستور کار قرار گیرد، نوشتن نقدهای اصولی و گوشزد کردن نکات نقص و انحطاط این متون کم مایه است. بحث خاص و عام شد؛ این را هم عرض کنم که برای این که بتوان بر وزانت یک اثر هنری صحه گذاشت مهر تایید هر دو گروه خاص و عام واجب است. این که تنها مخاطبان عام به تشویق این متون کم مایه می پردازند نشان از ویرانی پای بست دارد. یک اثر مقبول را خواص تایید می کنند و عوام نیز می پسندند. ممکن است کسی بپرسد خواص که اند و چه معیاری برای شناسایی ایشان هست؟ عارضم که خواص کسانی اند که وقتی در محضرشان می نشینی چهارتا حرف حسابی از دهان شان می شنوی و هر جمله شان آموزنده است. رمان خوانده اند. می توانند متون کلاسیک را بدون وقفه برایت بخوانند و به تفسیر شعر بیدل بنشینند. تحصیل کرده اند. مقاله نوشته اند. و این که تعدادشان نیز در این برهه ی ناخوشایند محدود و معدود است. چنان چه خود را صاحب نظر می پندارید در خلوت، به تصادف، تاریخ بیهقی را بگشایید و بخوانید. چنان چه لکنت نگرفتید و به شرح ماوقع پرداختید می توانید خود را ادبیات شناس بدانید. یک قصیده ی انوری را بگشایید و بلند دکلمه کنید. چنان چه مطالعه ی آن، برای شما سهل بود آن وقت می توانید خود را ادبیات دان معرفی کنید. در غیر این صورت شما مخاطب خاص محسوب نمی شوید. با این حساب خواهش من به عنوان یک درس خوانده ی ادبیات پارسی این است که اجازه بدهید در گذرگاه های حساس خواص راه بلدتان باشند. همان طور که برای مداوا خودمان صلاحیت نسخه پیچی نداریم و اگر با هر عطسه، استامینوفن تجویز کنیم ممکن است بعدها عوارضی متوجه ما شود.

بیت:

زلیخا هرچه باشد در طریق عشق ورزیدن

دریده چند تا پیراهن معصوم بیش از ما

 

این مطلب فعلا در همین جا بسنده است. به زودی به مطلبی دیگر که در بردارنده ی شاهد مثال از آثار نازل و آثار موفق این سال هاست باز میگردم.

 

علیرضا بدیع

بهمن 93

تاریخ درج مطلب در وبلاگ نویسنده‌ی مطلب

12 بهمن‌ماه 1393

منبع:

وبلاگ شخصی آقای علیرضا بدیع

http://alefbi.persianblog.ir

***

گزارش جلسه‌ شماره 1097 به تاریخ 16/3/94 (شعرخوانی)

3- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و سی‌ و یکمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح می‌دهند:

بیا که تُرک فلک خوانِ روزه غارت کرد

هلال عید به دور قدح اشارت کرد

ثواب روزه و حجّ قبول آن کس بُرد

که خاک میکده‌ی عشق را زیارت کرد

مُقام اصلی ما گوشه‌ی خرابات است

خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد

بهای باده‌ی چون لعل چیست؟ جوهر عقل

بیا که سود کسی بُرد کاین تجارت کرد

نماز در خمِ آن ابروانِ محرابی

کسی کُند که به خونِ جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جَمّاش شیخِ شهر امروز

نظر به دُردکشان از سرِ حقارت کرد

به روی یار نظر کُن، ز دیده منت دار

که کار دیده نظر از سر بصارت کرد

حدیثِ عشق ز حافظ شنو نه از واعظ

اگر چه صنعتِ بسیار در عبارت کرد

***

آقای سید کاظم بهشتی مسمطی از عماد خراسانی خواندند. البته ایشان شعر را از حافظه خواندند و به همین دلیل برخی از قسمت‌های این شعر زیبا در جلسه قرائت شد. حیفم آمد شعر را به طور کامل در معرض دید شما نگذارم. در فضای مجازی هر چه گشتم نسخه‌ی کاملی از شعر پیدا نکردم. منبع آن‌چه خواهید خواند کتاب دیوان اشعار عماد به مقدمه‌ی مهدی اخوان ثالث است که توسط انتشارات نگاه در سال 1379 منتشر شده است. عماد این مسمط را به سال 1321 و در مشهد سروده است که در همان زمان و بعد از آن بسیار مورد توجه مردم قرار گرفت و خوانندگان مشهوری روی این شعر آهنگ گذاشتند و خواندند:

بس در سر زلف بتان جا کردی، ای دل

ما را میان خلق رسوا کردی، ای دل

غافل مرا از فکر فردا کردی، ای دل

تا از کجا ما را تو پیدا کردی، ای دل

روزم سیه، حالم تبه کردی، تو کردی

ای دل بسوزی هر گنه کردی، تو کردی

ای دل بلا، ای دل بلا، ای دل بلایی

ای دل سزاواری که دائم مبتلایی

از مایی، آخر خصم جان ما چرایی؟

دیوانه‌جان آخر چه‌ای؟ کار کجایی؟

مجنون شوی دیوانه‌ام کردی، تو کردی

از خویشتن بیگانه‌ام کردی، تو کردی

تا چند می سوزی دلا خود را و مارا

ما هیچ، رحمی کن به خود آخر خدا را

تا چند خواهی عشق، درد بی‌دوا را

تا کی به جان باید خریدن این بلا را

هر کس که باشد همچو تو ای دل، دلِ او

آسان نگردد تا ابد یک مشکلِ او

یا کمتر اندر دام خوبان مبتلا شو

یا ناله کم کُن، مرد میدان بلا شو

با بی‌وفایان یا دلا! کم آشنا شو

یا آشنا خواهی شوی، شو بی‌وفا شو

دیگر وفا ای دل خریداری ندارد

کم گوی از این کالا که بازاری ندارد

ای آبروریز، ای دل دیوانه‌ی من

ای از قرار صبر و دین بیگانه‌ی من

ای از تو پُر خون جایِ می، پیمانه‌ی من

ای از تو وِرد هر زبان افسانه‌ی من

تا چند هر شب تا سحر بیدار باشم

با مرغ شب دمساز و با غم یار باشم

آزاد بودم من، گرفتارم تو کردی

مفتونِ مه‌رویانِ عیّارم تو کردی

من اهل بودم، رند و می‌خوارم تو کردی

با می‌فروشان این چنین یارم تو کردی

آخر دلا تا کی غم بیهوده خوردن

ما را از این میخانه آن میخانه بردن

تا کی به زلفِ دلبران پابند؟ ای دل

تا کی به امّید وفا خرسند؟ ای دل

تا چند ای دل، راستی تا چند؟ ای دل

وقت است کز بگذشته گیری پند، ای دل

بس در سر زلف بتان جا کردی ای دل

ما را میان خلق رسوا کردی ای دل

***

استاد موسوی عزیز شعری از اشعار خودشان را که در وصف حضرت عباس سروده‌اند را قرائت کردند:

شبستان در شبستان رنگ و گُل بود

شب تکوینِ گُل در عقلِ کُل بود

گلستان در گلستان رنگ در رنگ

ملایک با ملایک چنگ در چنگ

دف اندر دف به دست می‌پرستان

فلک در های و هوی از رقصِ مستان

دو زلف بیدِ هستی تاب می‌خورد

عطش از چشمِ شبنم آب می‌خورد

گلی سرخ از عطش در باغ می‌سوخت

و یک آیینه در اشراق می‌سوخت

فلک آیینه‌زارِ التجا بود

خدا بود و خدا بود و خدا بود

شب از دریایِ امر «کُن» گذر کرد

نسیمی صبحِ هستی را خبر کرد

که بویی جان‌فزا از یاس آمد

علمداران! خبر! عباس آمد

علم از دست بگذارید، از اوست

علم در دست دارد از کفِ دوست

ابوالفضلی که چشمش پُر شراب است

تمام ماجرایش رنگِ آب است

عطش در چشمِ او رنگی ندارد

به آبِ نهر آهنگی ندارد

ابوالفضل! ای دلاور! ای شهِ عشق

نشانِ روحِ حیدر! ای مَهِ عشق

تو سیراب از شراب «یرزقونی»

تو آب نهرِ ما را کی زبونی؟

عطش در چشمِ عطْشانِ تو خوار است

تو را با آب این دنیا چه کار است؟

تو جانی! زنده از آبی! طهوری!

وفاداری که در غم‌ها صبوری

وفا از نامِ تو آوازه دارد

وفا در نزدِ ما اندازه دارد

ابوالفضل! ای درِ حاجات هستی

گُل رویت گُلِ آیات هستی

شفاعت کن مرا در قافِ عشقت

زدم اکنون کمی از لافِ عشقت

مرا عطشانِ یک دریایِ غم کن

مرا از حاصلِ این غصّه کم کن

مرا در شعله‌ی یک غم بسوزان

چراغِ شعرِ من را برفروزان

***

نوبت به دوست عزیزم آقای علی اکبر عباسی رسید که ایشان یکی از غزل‌های خود را خواندند. این غزل قبلا دو بار در جلسه خوانده شده بود و این بار سوم بود اما نکته‌ی جالب این است که هر کدام از این سه نسخه با هم تفاوت دارد. قبلا گفته‌ام که آقای عباسی شعرشان را هرگز رها نمی‌کند و دائما در حال ویرایش آن هستند. دوستان علاقه‌مند می‌توانند نسخه‌های دیگر این غزل را برای مقایسه در گزارش جلسات شماره‌ی 992 و 1064 بیابید:

به سمت آسمان رو کن بگو که ماه برگردد

به سوی خانه این سرگشته‌ی گمراه برگردد

اگر قصدِ اقامت در شبِ چشم تو را دارد

بگو اینجا قُرُق هست، از میان راه برگردد

سخن از عشق تا گفتیم عقل از خانه بیرون شد

بیا بنشین، محال است این که آن خودخواه برگردد

در این شطرنج ِ بی‌مهره یقینا مات خواهد شد

اگر از قلعه‌ی چشم تو روزی شاه برگردد

چه تضمین است اگر این بار اسماعیل قلب من

به مسلخ گر رود زنده ز قربان‌گاه برگردد

غرور سلطنت تا از دلت بیرون رَوَد بد نیست

خیالت گاهی ای یوسف به سمت چاه برگردد

اگر سنگین‌دلی یک شب بیا در بزم ما بنشین

که کوه غم اگر آید به این‌جا، کاه برگردد

***

نوبت به من که بهمن صباغ زاده‌ام رسید. من یکی از غزل‌های آقای محمدکاظم کاظمی را انتخاب کرده بودم که در این جلسه بخوانم. این غزل که «پهلوان 1390» نام دارد شوخی‌ای است به مفاهیم  حماسی‌ای که در شاهنامه‌ی فردوسی آمده است. به نظر من این غزل زبان بسیار جالبی دارد که با محتوا هماهنگ است و علیرغم این که طنز است چون با مفاهیم شاهنامه شوخی شده است زبانی قدرتمند دارد. ایشان در مقدمه‌ی غزل‌شان نوشته‌اند: «غزلی تازه به بهانه‌ی ایام بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی». این غزل در اردیبهشت سال 1390 سروده شده است:

پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌

لرزه بر جان کوه افکندیم‌، بند بر گردن شهاب زدیم‌

نعره تا برکشید پیل دمان‌، بر تنش کوفتیم گرز گران‌

چشم تا باز کرد دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم‌

... ولی این خوابهای رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی‌

اسپ ما داشت اژدها می‌کشت‌، لاجرم خویش را به خواب زدیم‌

تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توان‌ِ کمان‌کشیدن داشت‌؟

صبر کردیم تا شود نزدیک‌، خاک بر چشم آن جناب زدیم‌

رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینه‌ای نصیب شود

او به دنبال رخش دیگر رفت‌، ما خری لنگ را رکاب زدیم‌

تا که بوسید دست ما را سیخ‌، گذر از مهره‌های پشتش کرد

این‌چنین برّه روی آتش رفت‌، این‌چنین شد که ما کباب زدیم‌

هفت خوان را به ساعتی خوردیم‌، شهره گشتیم در گرانسنگی‌

لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبح‌ها طناب زدیم‌

جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود

ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌

***

دوست شعردوست و علاقه‌مند به ادبیات جناب آقای علی محمودی که مدتی است در جلسات شنبه‌ها شرکت می‌کنند لطف می‌کنند و هر هفته ما را به شنیدن یک شعر مهمان می‌کنند. شعری که برای این هفته انتخاب کرده بودند مثنوی‌ای طنز از آقای امیرحسین خوشحال بود:

کرده‌ام از دست این فرهنگ هنگ

گشته از عشقت دلِ دلتنگ، تنگ

بعدِ «شیرین» شد تب «فرهاد»، حاد

این خبر را مرکز امداد، داد

گفت در پیشت شبی کفاش فاش:

هست گویا معبر خشخاش، خاش!

با عبورت می‏ شود جالیز، لیز

جعفری می‏‌رقصد و گشنیز، نیز!

بـا نگاهت می ‌زند «عطار»، تار

«مولوی» غش کرده و «گلزار»، زار

می ‌شود در گردنت زنجیر، جیر

می ‌کُند در دست تو کفگیر، گیر

هر که بر اشعار من خندید، دید

می ‌شود با یادِ تو تبعید، عید!

کرد پیشت آدم سالوس، لوس

با تو شب‏‌ها می‏ شود کابوس، بوس!

کیمیا کردی و شد شاغول، غول!!

با کلامت می‏‌خورَد «شنگول»، گول!

وقت خشمت می‏ شود «تیمور»، مور

رفته «نادر» تا حد مقدور، دور!

چون به حرف آیی شود خاموش، موش

گفته‏‌هایت را کند خرگوش، گوش!!

می‏‌کُنی از بهر ما اندام، دام

پیش زلفت می‏‌شود «خاخام»، خام

این خبر را می‏‌زند نجّار، جار:

هست در اطراف تو بسیار، یار

کاسه‌‏ات را می ‏زند ابلیس، لیس

هست بخش دوم ساندیس، دیس!!

گشته‏ ام از دست استدلال، لال

رفته گویا از دل «خوشحال»، حال

***

در ادامه آقای میرزابیگی یکی از غزل‌های قدیمی خود را خواندند که تصویر شبی است که بیماری و درد بر جان شاعر مسلط شده است و شاعر سعی کرده است با کلمات این درد را در شعر خود نشان بدهد:

امشب که درد من به نهایت رسیده است

چتر عذاب بر سرم امشب کشیده است

دیگر نمانده تاب و قراری برای من

این درد بی‌امان نفسم را بریده است

دردی که گاه ساکن و گه تیر می‌کشد

آن‌سان که خواب از سر و چشمم پریده است

از فرط درد روی زمین غلط می‌زنم

دردم شبیه آدم عقرب‌گزیده است

جانم به لب رسیده و جسمم به پیچ و تاب

قدم گهی کشیده و گاهی خمیده است

من بی‌قرار و اهل و عیالم به خواب ناز

آیا کسی صدای مرا هم شنیده است

بانگ اذان به گوش دل من رسید لیک

یک لحظه خواب چشم من امشب ندیده است

خواهی اگر که درد مرا حس کنی، ببین

اشکم ز چشم خامه به دفتر چکیده است

***

گزارش جلسه‌ شماره 1097 به تاریخ 16/3/94 (گزیده‌ی شعر تربت)

4- گزیده‌ی شعر تربت؛ غزل؛ باید چگونه بگذرد این روز و حال من، فرشته بهبودی

سال‌هاست در این وبلاگ به شعر تربت پرداخته شده است و شعرهایی که در جلسه‌ی شنبه‌شب‌ها در جلسه خوانده می‌شود در گزارش هفتگی در وبلاگ می‌آید. کمی که از تاسیس وبلاگ گذشت به این نتیجه رسیدم که در انتهای بخش شعرخوانی یکی از غزل‌های خوب معاصر را بیاورم که در طول زمان به یکی از غزل‌های خوب شاعران تربتی تغییر کرد. با اضافه شدن این بخش که «گزیده‌ی شعر تربت» است این بخش مستقل از شعر تربت حیدریه شد و از این پس دامنه‌ی اشعار از غزل به تمامی قالب‌ها گسترش پیدا می‌کند اما دامنه‌ی جغرافیایی به خطه‌ی زاوه محدود خواند شد. زندگی‌نامه‌ی غالب شاعران تربتی در آرشیو وبلاگ موجود است.

باید چگونه بگذرد این روز و حال من

وقتی نمی‌رسد به تو حتی خیال من؟

با این هوای ابری چشمت، گمان کنم

خورشید را نبیند از امروز سال من

رودی شدم که آمده‌ام پیشوازتان

اما تو دیر می‌رسی، ای سیب کال من!

تکلیف این پرنده‌ی تنها چه می‌شود؟

تو قصد اوج داری و زخمی‌ست بال من

ارزانی ِتو هرچه غزل توی عالم است

قلب تو و قصیده‌ی چشم تو مال من

فرشته بهبودی

***