دانلود گزارش مثنویخوانی به تاریخ 13940219 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی
به نام آفرینندهی زیبایی
درود دوستان عزیز. یکی دو هفته است بعد از وقفهای دو ماهه در جلسات شرکت میکنم و گزارشهای وبلاگ را از سر گرفتهام. این هفته داستانی زیبا از دفتر اول مثنوی انتخاب شده بود. اجرای این جلسه و بازخوانی و شرح متن به عهدهی من بود که البته خیلی دشوار بود و تمام سعی خودم را کردم که دوستان شرکتکننده را دلزده نکنم. اینکه چقدر موفق بودهام به نظر دوستان شرکت کننده بستگی دارد به قول معروف «تا چه قبول افتد و چه در نظر آید». بعد از خوانده شدن داستان چند نفر از دوستان سوالاتی را پرسیدند که توسط جناب آقای بهشتی پاسخ داده شد. داستان این هفته یکی از زیباترین و پر رمز و رازترین داستان مثنوی بود که در دفتر اول مثنوی آمده است.
خلاصهی داستان (طوطی و بازرگان):
بازرگانی بود که طوطیای در قفس داشت. روزی این بازرگان عزم سفر به هندوستان کرد و از اهل منزل سوال کرد که از هندوستان چه سوغاتی برایتان بیاورم. هر کسی چیزی از وی خواست و طوطی هم گفت تنها خواستهی من این است که سلام مرا به همنوعانم در هندوستان برسانی و بگویی مرا راهنمایی کنند. بازرگان در هندوستان جماعتی از طوطیان را دید و نزد ایشان رفت و سلام و پیغام طوطیاش را رساند. ناگهان یکی از طوطیها لرزید و افتاد و مرد. مرد بازرگان از رساندن این پیام بسیار پشیمان شد. وقتی به خانه برگشت آنچه در هندوستان دیده بود را برای طوطی خود شرح کرد و ناگهان طوطی در قفس به خود لرزید و افتاد و مرد. مرد بازرگان اینبار بیشتر پشیمان شد اما کار از دست رفته بود. طوطی را برداشت و از قفس بیرون انداخت. طوطی ناگاه بال گشود و پرواز کرد و بر بلندی نشست. بازرگان پرسید که ماجرا چه بود؟ طوطی گفت آن طوطی که در هندوستان دیدی با عمل خود به من این پیغام را رساند که دلیل اینکه در قفس هستی به خاطر شیرینزیانی تو است و اگر میخواهی نجات پیدا کنی راهی غیر از مردن نداری. مرده شو تا از قفس خلاص شوی.
جلسه در ساعت 21:12 شب آغاز شد.
مثنوی معنوی مولوی
نسخهی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی
دفتر اول؛ بیت 1547
حکایت طوطی و بازرگان
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۴ - قصهٔ بازرگان که طوطی محبوسِ او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطیای
در قفس محبوس زیباطوطیای
...
دانلود گزارش مثنویخوانی به تاریخ 13940219 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی
به نام آفرینندهی زیبایی
درود دوستان عزیز. یکی دو هفته است بعد از وقفهای دو ماهه در جلسات شرکت میکنم و گزارشهای وبلاگ را از سر گرفتهام. این هفته داستانی زیبا از دفتر اول مثنوی انتخاب شده بود. اجرای این جلسه و بازخوانی و شرح متن به عهدهی من بود که البته خیلی دشوار بود و تمام سعی خودم را کردم که دوستان شرکتکننده را دلزده نکنم. اینکه چقدر موفق بودهام به نظر دوستان شرکت کننده بستگی دارد به قول معروف «تا چه قبول افتد و چه در نظر آید». بعد از خوانده شدن داستان چند نفر از دوستان سوالاتی را پرسیدند که توسط جناب آقای بهشتی پاسخ داده شد. داستان این هفته یکی از زیباترین و پر رمز و رازترین داستان مثنوی بود که در دفتر اول مثنوی آمده است.
خلاصهی داستان (طوطی و بازرگان):
بازرگانی بود که طوطیای در قفس داشت. روزی این بازرگان عزم سفر به هندوستان کرد و از اهل منزل سوال کرد که از هندوستان چه سوغاتی برایتان بیاورم. هر کسی چیزی از وی خواست و طوطی هم گفت تنها خواستهی من این است که سلام مرا به همنوعانم در هندوستان برسانی و بگویی مرا راهنمایی کنند. بازرگان در هندوستان جماعتی از طوطیان را دید و نزد ایشان رفت و سلام و پیغام طوطیاش را رساند. ناگهان یکی از طوطیها لرزید و افتاد و مرد. مرد بازرگان از رساندن این پیام بسیار پشیمان شد. وقتی به خانه برگشت آنچه در هندوستان دیده بود را برای طوطی خود شرح کرد و ناگهان طوطی در قفس به خود لرزید و افتاد و مرد. مرد بازرگان اینبار بیشتر پشیمان شد اما کار از دست رفته بود. طوطی را برداشت و از قفس بیرون انداخت. طوطی ناگاه بال گشود و پرواز کرد و بر بلندی نشست. بازرگان پرسید که ماجرا چه بود؟ طوطی گفت آن طوطی که در هندوستان دیدی با عمل خود به من این پیغام را رساند که دلیل اینکه در قفس هستی به خاطر شیرینزیانی تو است و اگر میخواهی نجات پیدا کنی راهی غیر از مردن نداری. مرده شو تا از قفس خلاص شوی.
جلسه در ساعت 21:12 شب آغاز شد.
مثنوی معنوی مولوی
نسخهی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی
دفتر اول؛ بیت 1547
حکایت طوطی و بازرگان
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۴ - قصهٔ بازرگان که طوطی محبوسِ او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطیای
در قفس محبوس زیباطوطیای
چونکه بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندُستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت: بهر تو چه آرم؟ گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیکمرد
گفت طوطی را: چه خواهی ارمغان
کارمت از خطهٔ هندوستان؟
گفتش آن طوطی که: آنجا طوطیان
چون ببینی، کُن ز حالِ من بیان
کان فلان طوطی که مشتاقِ شماست
از قضای آسمان در حبسِ ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره وْ رهِ ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفایِ دوستان
من درین حبس و شما در گلْسِتان
یاد آرید ای مِهان زین مُرغِ زار
یک صبوحی در میانِ مرغزار
یاد یاران یار را میمون بُوَد
خاصه کان لیلی و این مجنون بُوَد
ای حریفان بُتِ موزونِ خود
من قدحها میخورم پُر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یادِ من
گر همیخواهی که بِدْهی دادِ من
یا به یاد این فتادهٔ خاکبیز
چونکه خوردی جرعهای بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟
وعدههای آن لب چون قند کو؟
گر فراقِ بنده از بد بندگیست
چون تو با بَد، بَد کنی، پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگِ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
و انتقامِ تو ز جان محبوبتر
نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشقِ این هر دو ضد
والله ار زین خار در بُستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورَد او خار را با گلستان
این چه بلبل؟ این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کُل است و خود کُل است او
عاشق خویش تست و عشقِ خویش جو
بخش ۸۵ - صفت اجنحهٔ طیور عقول الهی
قصهٔ طوطی جان زین سان بُوَد
کو کسی کو محرم مرغان بود؟
کو یکی مرغی ضعیفی بیگناه
و اندرونِ او سلیمان با سپاه
چون بنالد زار بیشُکر و گله
افتد اندر هفت گردون غلغله
هر دَمَش صد نامه، صد پیک از خدا
یا ربی زو، شصت لبیک از خدا
زلّت او بِهْ ز طاعت نزدِ حق
پیشِ کفرش جمله ایمانها خَلَق
هر دمی او را یکی معراجِ خاص
بر سرِ تاجش نهد صد تاجِ خاص
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهمِ سالکان
لامکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چار جو
شرح این کوته کن و رُخ زین بتاب
دم مزن، والله اعلم بالصواب
باز میگردیم ما ای دوستان
سوی مرغ و تاجر و هندوستان
مرد بازرگان پذیرفت این پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام
بخش ۸۶ - دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی
چونکه تا اقصای هندُستان رسید
در بیابان طوطیای چندی بدید
مرکب اِستانید، پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیای زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفتِ خبر
گفت: رفتم در هلاک جانور
این مگر خویش است با آن طوطیک
این مگر دو جسم بود و روح یَک؟
این چرا کردم؟ چرا دادم پیام؟
سوختم بیچاره را زین گفتِ خام
این زبان چون سنگ و هم آهنوش است
وانچه بجهد از زبان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نَقل و گه از روی لاف
زانک تاریک است و هر سو پنبهزار
در میان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهانِ مُرده را شیران کند
جانها در اصل خود عیسیدمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند
گر حجاب از جانها بر خاستی
گفتِ هر جانی مسیحآساستی
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هر که صبر آورد گردون بر رَوَد
هر که حلوا خورد واپستر رود
بخش ۸۷ - تفسیر قول فریدالدین عطار قدس الله روحه
تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون میخور
که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
بخش ۸۸ - تعظیم ساحران مر موسی را علیهالسلام کی چه میفرمایی اول تو اندازی عصا
بخش ۸۹ - باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوستکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی: ارمغان بنده کو؟
آنچه دیدی و آنچه گفتی بازگو
گفت: نه من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتانگزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بُردم از بیدانشی و از نَشاف
گفت: ای خواجه پشیمانی ز چیست؟
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست؟
گفت: گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی بُرد
زَهرهاش بدرید و لرزید و بمُرد
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود؟
نکتهای کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر، ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبْوَد شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنیست
و آن موالیدش به حکم خلق نیست
بیشریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید ار چه نسبتشان به ماست
زید پرّانید تیری سوی عمرو
عمرو را بگرفت تیرش همچو نَمر
مدت سالی همی زایید درد
دردها را آفرینَد حق، نه مرد
زیدِ رامی آن دَم ار مُرد از وَجَل
دردها میزاید آنجا تا اجل
زان موالیدِ وَجَع چون مُرد او
زید را ز اول سبب قتّال گو
آن وَجَعها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صُنعِ کردگار
همچنین کشت و دَم و دام و جِماع
آن موالید است حق را مُستطاع
اولیا را هست قدرت از الٰه
تیرِ جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان دستِ رب
گفته ناگفته کُنَد از فتحِ باب
تا از آن نه سیخ سوزد، نه کباب
از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید
گرت برهان باید و حجت مِها
بازخوان من آیة اَوْ ننسها
آیَتِ انسوکُم ذکری بخوان
قدرتِ نسیان نهادنشان بدان
چون به تذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دلهای خلقان قاهرند
چون به نسیان بست او راه نظر
کار نتوان کرد ور باشد هنر
خلتم سخریة اهل السمو
از نبی خوانید تا انسوکم
صاحبِ ده پادشاه جسمهاست
صاحب دل شاه دلهای شماست
فرع دید آمد عمل بیهیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک
من تمام این نیارم گفت از آن
منع میآید ز صاحب مرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان
با وی است و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بد را آن بَهی
میکند هر شب ز دلهاشان تهی
روز دلها را از آن پُر میکند
آن صدفها را پُر از دُر میکند
آن همه اندیشهٔ پیشانها
میشناسند از هدایت خانها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو
پیشهٔ زرگر به آهنگر نشد
خوی این خوشخو به آن منکر نشد
پیشهها و خلقها همچون جهیز
سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشهها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب
پیشهها و اندیشهها در وقت صبح
هم بدانجا شد که بود آن حُسن و قُبح
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها
بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کُلَه را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جَست و گریبان را درید
گفت: ای طوطیِ خوبِ خوشحنین
این چه بودت؟ این چرا گشتی چنین؟
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بُدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی؟
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از رویِ او بر تافتم
ای زبان، تو بس زیانی مر مرا
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی؟
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هر چه گوییاش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
هم صفیر و خدعهٔ مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی
چند امانم میدهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کینِ من کمان
نک بپرانیدهای مرغِ مرا
در چراگاه ستم کم کُن چرا
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روز افروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
ز انتها پریده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بُدم با روی تو
وز زبَد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست؟
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آنکه افزون از بیان و دمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بُدی
تا نثار دلبر زیبا بُدی
طوطیِ من مرغ زیرکسارِ من
ترجمانِ فکرت و اسرارِ من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطیی کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغازِ او
اندرون توست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
میبَرَد شادیت را، تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من، سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی
سوخته چون قابلِ آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد
آنکه او هشیار خود تند است و مست
چون بُوَد چون او قدح گیرد به دست
شیر مستی کز صفت بیرون بُوَد
از بسیط مرغزار افزون بُوَد
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهٔ دولت تویی در پیش من
حرف چه بْوَد تا تو اندیشی از آن
حرف چه بْوَد؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دَمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دَمی را که نگفتم با خلیل
و آن غَمی را که نداند جبرئیل
آن دَمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد
ما چه باشد در لغت اثبات و نفی
من نه اثباتم منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم
جمله شاهان بندهٔ بندهٔ خودند
جمله خلقان مُردهٔ مُردهٔ خودند
جمله شاهان پست پستِ خویش را
جمله خلقان مست مستِ خویش را
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کُند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکارِ عاشقان
هر که عاشق دیدیاش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چونکه عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوشَت میکشد، تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟
تیر او دلکشتر آید یا سپر؟
پاره کردهٔ وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکر است
بیمرادی نه مراد دلبر است
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مُردگی
دل نیابی جز که در دلبُردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق توست این عقل و جان
گفت: رو، رو، بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیدهای
ای دو دیده دوست را چون دیدهای
ای گرانجان خوار دیدستی ورا
زانک بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرق است اندرین
عشقهای اولین و آخرین
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان
من چو لب گویم لبِ دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم رو تُرُش
من ز بسیاریِ گفتارم خمُش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب رو تُرُش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی گویم ز صد سر لدن
بخش ۹۱ - تفسیر قول حکیم به هرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان / به هرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا / در معنی قوله علیهالسلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن
بخش ۹۲ - رجوع به حکایت خواجهٔ تاجر
بس دراز است این، حدیث خواجه گو
تا چه شد احوال آن مردِ نکو
خواجه اندر آتش و درد و حنین
صد پراکنده همیگفت این چنین
گه تناقض، گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت، گه مجاز
مردِ غرقه گشته جانی میکند
دست را در هر گیاهی میزند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی میزند از بیمِ سر
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آنکه او شاه است، او بی کار نیست
ناله از وی طرفه کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش
تا دَم آخر دَمی آخر بود
که عنایت با تو صاحبسِر بود
هر چه میکوشند اگر مرد و زن است
گوش و چشم شاه جان بر روزن است
خش ۹۳ - برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخِ بلند
طوطیِ مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق ترکیتاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت: ای عندلیب
از بیانِ حال خودمان دِه نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی؟
ساختی مکری و ما را سوختی
گفت طوطی: کو به فعلم پند داد
که رها کن لطفِ آواز و وداد
زانکه آوازت تو را در بند کرد
خویشتن مُرده پیِ این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مُرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت برچِنَند
غنچه باشی کودکانت برکنند
دانه پنهان کُن، به کلّی دام شو
غنچه پنهان کُن، گیاهِ بام شو
هر که داد او حُسن خود را در مَزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
جشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
آنکه غافل بود از کشت و بهار
او چه داند قیمت این روزگار؟
در پناه لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت
تا پناهی یابی آنگه چون پناه
آب و آتش مر تو را گردد سپاه
نوح و موسی را نه دریا یار شد؟
نه بر اعداشان به کین قهار شد؟
آتش ابراهیم را نه قلعه بود؟
تا برآورد از دل نمرود دود
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟
قاصدانش را به زخم سنگ راند
گفت: ای یحیی بیا در من گریز
تا پناهت باشم از شمشیر تیز
بخش ۹۴ - وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن
یک دو پندش داد طوطی بینفاق
بعد از آن گفتش سلامٌ الفراق
خواجه گفتش: فی امان الله برو
مر مرا اکنون نمودی راهِ نو
خواجه با خود گفت کین پند من است
راه او گیرم که این ره روشن است
جان من کمتر ز طوطی کی بُوَد؟
جان چنین باید که نیکوپِی بُوَد
***