سیاه‌قلــــــــــــــــــــــــــــــم

دانلود گزارش‌های بهمن صباغ زاده

سیاه‌قلــــــــــــــــــــــــــــــم

دانلود گزارش‌های بهمن صباغ زاده

گزارش جلسه‌ شماره 1095 به تاریخ 2/3/94 (بازخوانی ادبیات کلاسیک)

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت بیست و هشتم؛ بیت 2701 تا 2800

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

28

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و هشتم؛ بیت 2701 تا 2800

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 7 – آمدن زال به نزد مهراب کابلی

...

ز سر تا به پایش به کردارِ عاج

به رُخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بران سُفتِ سیمین دو مشکین‌کمند

سرش گشته چون حلقه‌ی پای‌بند

دهانش چو گلنار و لب ناردان

ز سیمین برش رَسته دو ناروان

دو چشمش به سانِ دو نرگس به باغ

مژه تیرگی بُرده از پَرّ زاغ

دو ابرو بسان کمانِ طِراز

برو توز پوشیده از مُشک ناز

اگر ماه بینی همه روی اوست

اگر مُشک بویی همه بوی اوست

بهشتی‌ست سرتاسر آراسته

پُر آرایش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش

چنان شد کزو رفت آرام و هوش

شب آمد پُر اندیشه بنشست زار

به نادیده برشد چنان سوگوار

چو زد بر سر کوه بر تیر شید

جهان شد به سان بلورِ سپید

در بار بگشاد دستانِ سام

برفتند گُردان به زرّین نیام

درِ پهلوان را بیاراستند

چو بالای پرمایگان خواستند

همی رفت مهراب کابل‌خدای

سوی خیمه‌ی زالِ زابل‌خدای

چو آمد به نزدیکیِ بارگاه

خروش آمد از در که بگشای راه

سوی پهلوان اندرون رفت گو

بسان درختی پُر از بارِ نو

دل زال شد شاد و بنواختش

وزان انجمن سر برافراختش

بپرسید کز من چه خواهی؟ بخواه

ز تخت و ز مُهر و ز تیغ و کلاه

بدو گفت مهراب کای پادشا

سرافراز و پیروز و فرمانروا

مرا آرزو در زمانه یکی‌ست

که آن آرزو بر تو دشوار نیست

که آیی به شادی برِ خانِ من

چو خورشید روشن کنی جان من

چنین داد پاسخ که این رای نیست

به خان تو اندر مرا جای نیست

نباشد بدین سام همداستان

همان شاه چون بشنود داستان

که ما می گساریم و مَستان شویم

سوی خانه‌ی بُت‌پرستان شویم

جز آن هر چه گویی تو پاسخ دهیم

به دیدارِ تو رایِ فرّخ نهیم

چو بشنید مهراب، کرد آفرین

به دل زال را خواند ناپاک‌دین

خرامان برفت از برِ تختِ اوی

همی آفرین خواند بر بختِ اوی

چو دستانِ سام از پَسَش بنگرید

ستودش فراوان چنان چون سزید

برو هیچکس چشم نگماشتند

مر او را ز دیوانگان داشتند

ازآن کو نه هم‌دین و هم‌راه بود

زبان از ستودنْش کوتاه بود

چو روشن‌دل پهلوان را بدوی

چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی

مر او را ستودند یک یک همان

بزرگان و نام‌آورانِ جهان

ز بالا و دیدار و آهستگی

ز بایستگی، هم ز شایستگی

دل زال یکباره دیوانه گشت

خرد دور شد، عشق فرزانه گشت

سپهدارِ تازی سرِ راستان

بگوید برین بر یکی داستان

که تا زنده‌ام چرمه جفتِ من است

خَمِ چرخ گردان نهفت من است

عروسم، نباید که رعنا شوم

به نزدِ خردمند رسوا شوم

از اندیشگان زال شد خسته دل

بران کار بنهاد پیوسته دل

همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی

مگر تیره گردَدْش زین آبروی

همی گشت یک‌چند بر سر سپهر

دل زال آگنده یک‌سر به مِهر

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 8 – رای زدن رودابه با کنیزکان

چنان بُد که مهراب روزی پگاه

خرامان بیامد از آن بارگاه

گذر کرد سویِ شبستانِ خویش

دو خورشید دید اندر ایوان خویش

یکی همچو رودابه‌ی خوب‌چهر

یکی همچو سیندخت با رای و مِهر

بیاراسته همچو باغ بهار

سراپای پُر بوی و رنگ و نگار

شگفتی به رودابه اندر بماند

همی آفرین را بروبَر بخواند

یکی سرو دید از بَرَش گِرد ماه

نهاده ز عنبر به سر بَر کلاه

به دیبا و گوهر بیاراسته

به سان بهشتی پُر از خواسته

بپرسید سیندخت مهراب را

ز خوشاب بگشاد عنّاب را

که چون رفتی امروز و چون آمدی

که کوتاه باد از تو دستِ بَدی

چه مردی‌ست این پیرسر پورِ سام؟

همی تخت یاد آیدش یا کنام؟

خویِ مردمی هیچ دارد همی؟

پیِ نامداران سپارد همی؟

چنین داد مهراب پاسخ بدوی

که ای سرو سیمین‌برِ ماه‌روی

به گیتی در از پهلوانانِ گُرد

پیِ زالِ زر کس نیارد سپُرد

چو دست و عنانش بر ایوان نگار

نبینی نه بر زین چنو یک سوار

دل شیرِ نر دارد و زورِ پیل

دو دستش به کردارِ دریای نیل

چو بر گاه باشد زرافشان بود

چو در جنگ باشد سَرافشان بود

رُخش سرخ ماننده‌ی ارغوان

جوان‌سال و بیدار و بختش جوان

به کین اندرون چون نهنگِ بلاست

به زین اندرون تیزچنگ اژدهاست

نشاننده‌ی خاک در کین به خون

فشاننده‌ی خنجرِ آبگون

از آهو همان کِش سپید است موی

بگوید سخن مردم عیب‌جوی

سپیدی مویش بزیبد همی

تو گویی که دل‌ها فریبد همی

چو بشنید رودابه آن گفت‌گوی

برافروخت و گلنارگون گشت روی

دلش گشت پُرآتش از مِهرِ زال

ازو دور شد خورد و آرام و هال

چو بگرفت جای خرد آرزوی

دگرگونه‌تر شد به آیین و خوی

چه نیکوسخن گفت آن رای‌زن

ز مردان مکُن یاد در پیش زن

دل زن همان دیو را هست جای

ز گفتار باشند جوینده رای

ورا پنج ترکِ پرستنده بود

پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگانِ خردمند گفت

که بگشاد خواهم نهان از نهفت

شما یک به یک رازدارِ منید

پرستنده و غمگسار منید

بدانید هر پنج و آگه بوید

همه ساله با بخت همره بوید

که من عاشقم همچو بحرِ دمان

ازو برشده موج تا آسمان

پُر از مِهر زال است روشن‌دلم

به خواب اندر اندیشه زو نگسلم

دل و جان و هوشم پُر از مِهرِ اوست

شب و روزم اندیشه‌ی چهرِ اوست

یکی چاره باید کنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن

نداند کسی رازِ من جز شما

که هم مهربانید و هم پارسا

پرستندگان را شگفت آمد آن

که بَدکاری آمد ز دُختِ ردان

همه پاسخش را بیاراستند

چو آهرمن از جای برخاستند

که ای افسرِ بانوانِ جهان

سرافراز بر دخترانِ مِهان

ستوده ز هندوستان تا به چین

میانِ شبستان چو روشن نگین

به بالای تو در چمن سرو نیست

چو رخسارِ تو تابش پَرو نیست

نگار رُخ تو به قانوج و مای

فرستند و نزدیک خاورخدای

تو را خود به دیده درون شرم نیست؟

پدر را به نزدِ تو آزرم نیست؟

که آن را که اندازد از بر پدر

تو خواهی که گیری مر او را به بر؟

که پرورده‌ی مُرغ باشد به کوه

نشانی شده در میانِ گروه

کس از مادران پیر هرگز نزاد

وزان کس که زاید نباشد نژاد

چنین سرخ دو بُسَّد و مُشک‌موی

شگفتی بُوَد گر شود پیرجوی

جهانی سراسر پُر از مِهر توست

به ایوان‌ها صورتِ چهرِ توست

تو را با چنین روی و بالای و موی

ز چرخِ چهارم خور آیدْت شوی

چو رودابه گفتارِ ایشان شنید

چو از باد آتش دلش بردمید

بریشان یکی بانگ برزد به خشم

بتابید روی و بخوابید چشم

وزان پس به چشم و به روی دُژَم

به ابرو ز خشم اندر آورد خَم

چنین گفت خام است پیکارتان

شنیدن نیرزید گفتارتان

دل من که شد در ستاره تباه

چگونه توان شاد بودن به ماه

به گُل ننگرد آن‌که او گِل‌خَور است

اگر چه گُل از گِل ستوده‌تر است

که را سر که دارو بود در جگر؟

شود ز انگبین دردِ او بیشتر

نه قیصر بخواهم، نه فغفورِ چین

نه از تاجدارانِ ایران‌زمین

به بالای من پورِ سام است زال

ابا بازوی شیر و با کتف و یال

گرش پیر خوانند یا نوجوان

مرا هست آرام جان و روان

جز او هر کس اندر دلِ من مباد

جز از وی برِ من میارید یاد

مرا مِهر او دل ندیده گُزید

و این دوستی از شنیده گُزید

...

***

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و نهمم؛ بیت 2801 تا 2900

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 8 – رای زدن رودابه با کنیزکان

...

بر او مهربانم نه از روی و موی

به سوی هنر گشتمش مهرجوی

...

تا

...

سر مُشک‌بویش به دام آوریم

لبش زیر لب پور سام آوریم

...

***

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.