دانلود گزارش مثنویخوانی به تاریخ 1313940309 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی
به نام آفرینندهی زیبایی
درود دوستان عزیز. داستان این هفته داستانی بود از دفتر اول مثنوی که راوی جلسه جناب دکتر نجاتیان برای این هفته در نظر گرفته بود. داستان پیر چنگی یکی از داستانهای زیبای مثنوی است که شارحان شرحهای بسیاری بر آن نوشتهاند و موضوع سخن این هفتهی جلسهی مثنویخوانی ما بود. مانند همیشه ابتدای جلسه اختصاص داشت به قرائت و شرح ابیات مثنوی که دکتر نجاتیان طبق روال همیشه این مهم را بر عهده داشتند. بعد از خوانده شدن داستان این هفته از دوستان حاضر در جلسه خواسته شد تا نظر خود را در خصوص داستان این جلسه و نگاههای مختلفی که به این داستان میشود داشت بیان کنند. پس از شنیدن نظرات دوستان دکتر نجاتیان کتاب «با پیر بلخ» را به دوستان معرفی کرد و با توجه به زاویهای که در این کتاب از نگاه دکتر مظاهر مصفا مطرح میشود شرحی بر داستان پیر چنگی داشت. این کتاب یک بار دیگر هم در جلسه معرفی شده بود که تکرار آن خالی از لطف نیست و این قسمت را در ادامهی گزارش تحت عنوان «معرفی کتاب» به طور جداگانه خواهید خواند. در جلسهی امشب شعرخوانی هم داشتیم. سرکار خانم نقیبیان عضو جدیدی هستند که از این هفته به جلسهی مثنوی خوانی پیوستهاند، ایشان حافظ قرآن و شاعر هستند و ابیاتی به بداهه در خصوص این داستان سروده بودند که برای دوستان قرائت کردند. این قسمت هم تحت عنوان شعرخوانی در ادامهی همین گزارش خواهد آمد. انتهای جلسه هم سخنرانی جناب آقای بهشتی بود که شامل مطالب مختلفی از جمله تناقضهای ظاهری در مثنوی، جایگاه موسیقی نزد مولانا، نفس ناطقه و ... بود.
خلاصهی داستان (پیر چنگی):
در زمان خلیفهی دوم در شهر مدینه شخصی زندگی میکرد که تمام عمر را به چنگ نواختن گذرانده بود. وی که در روزگار جوانی بسیار خواهان داشت و بازار سازش رونق داشت در روزگار پیری به جایی رسیده بود که لقمهای نان در دست نداشت. روزی چنگ به دست به قبرستان مدینه رفت و خطاب به خداوند گفت که تا امروز برای مردم ساز زدهام امروز میخواهم برای تو ساز بزنم و مزد سازم را هم از تو میخواهم. بسیار چنگ زد و گریست تا خوابش برد. از طرف دیگر در همان ساعت عمر نیز به خواب رفت و در خواب دید که به گفتند که هفتصد دینار از بیتالمال بردار و به فلان محل برو و به یکی از بندگان خاص خداوند بده. عمر رفت جز همان پیر چنگی کسی دیگر نیافت با خود گفت این نباید باشد باز هم گشت اما چون دیگری نیافت با خود گفت شاید مراد همین پیر است. پیش رفت و به ادب ایستاد اما عطسهای بر او افتاد که پیر از جا جست. بیمناک شد زیرا گمان کرد که عمر برای تنبیه وی آمده است. اما عمر او را آرام کرد و گفت من از جانب غیب برای تو حامل خبری هستم و این زرها مزد نواختن تو است که برایت آوردهام.
جلسه در ساعت 21:12 شب آغاز شد.
مثنوی معنوی مولوی
نسخهی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی
دفتر اول؛ بیت 1913
حکایت پیر چنگی
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۷ - داستان پیر چنگی که در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روزِ بینوایی چنگ زد میان گورستان
آن شنیدستی که در عهد عُمَر
بود چنگیمطربی با کرّ و فر؟
...
دانلود گزارش مثنویخوانی به تاریخ 1313940309 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی
به نام آفرینندهی زیبایی
درود دوستان عزیز. داستان این هفته داستانی بود از دفتر اول مثنوی که راوی جلسه جناب دکتر نجاتیان برای این هفته در نظر گرفته بود. داستان پیر چنگی یکی از داستانهای زیبای مثنوی است که شارحان شرحهای بسیاری بر آن نوشتهاند و موضوع سخن این هفتهی جلسهی مثنویخوانی ما بود. مانند همیشه ابتدای جلسه اختصاص داشت به قرائت و شرح ابیات مثنوی که دکتر نجاتیان طبق روال همیشه این مهم را بر عهده داشتند. بعد از خوانده شدن داستان این هفته از دوستان حاضر در جلسه خواسته شد تا نظر خود را در خصوص داستان این جلسه و نگاههای مختلفی که به این داستان میشود داشت بیان کنند. پس از شنیدن نظرات دوستان دکتر نجاتیان کتاب «با پیر بلخ» را به دوستان معرفی کرد و با توجه به زاویهای که در این کتاب از نگاه دکتر مظاهر مصفا مطرح میشود شرحی بر داستان پیر چنگی داشت. این کتاب یک بار دیگر هم در جلسه معرفی شده بود که تکرار آن خالی از لطف نیست و این قسمت را در ادامهی گزارش تحت عنوان «معرفی کتاب» به طور جداگانه خواهید خواند. در جلسهی امشب شعرخوانی هم داشتیم. سرکار خانم نقیبیان عضو جدیدی هستند که از این هفته به جلسهی مثنوی خوانی پیوستهاند، ایشان حافظ قرآن و شاعر هستند و ابیاتی به بداهه در خصوص این داستان سروده بودند که برای دوستان قرائت کردند. این قسمت هم تحت عنوان شعرخوانی در ادامهی همین گزارش خواهد آمد. انتهای جلسه هم سخنرانی جناب آقای بهشتی بود که شامل مطالب مختلفی از جمله تناقضهای ظاهری در مثنوی، جایگاه موسیقی نزد مولانا، نفس ناطقه و ... بود.
خلاصهی داستان (پیر چنگی):
در زمان خلیفهی دوم در شهر مدینه شخصی زندگی میکرد که تمام عمر را به چنگ نواختن گذرانده بود. وی که در روزگار جوانی بسیار خواهان داشت و بازار سازش رونق داشت در روزگار پیری به جایی رسیده بود که لقمهای نان در دست نداشت. روزی چنگ به دست به قبرستان مدینه رفت و خطاب به خداوند گفت که تا امروز برای مردم ساز زدهام امروز میخواهم برای تو ساز بزنم و مزد سازم را هم از تو میخواهم. بسیار چنگ زد و گریست تا خوابش برد. از طرف دیگر در همان ساعت عمر نیز به خواب رفت و در خواب دید که به گفتند که هفتصد دینار از بیتالمال بردار و به فلان محل برو و به یکی از بندگان خاص خداوند بده. عمر رفت جز همان پیر چنگی کسی دیگر نیافت با خود گفت این نباید باشد باز هم گشت اما چون دیگری نیافت با خود گفت شاید مراد همین پیر است. پیش رفت و به ادب ایستاد اما عطسهای بر او افتاد که پیر از جا جست. بیمناک شد زیرا گمان کرد که عمر برای تنبیه وی آمده است. اما عمر او را آرام کرد و گفت من از جانب غیب برای تو حامل خبری هستم و این زرها مزد نواختن تو است که برایت آوردهام.
جلسه در ساعت 21:12 شب آغاز شد.
مثنوی معنوی مولوی
نسخهی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی
دفتر اول؛ بیت 1913
حکایت پیر چنگی
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۷ - داستان پیر چنگی که در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روزِ بینوایی چنگ زد میان گورستان
آن شنیدستی که در عهد عُمَر
بود چنگیمطربی با کرّ و فر؟
بلبل از آوازِ او، بیخود شدی
یک طرب ز آواز خوبَش صد شدی
مجلس و مَجمَع دَمَش آراستی
وز نوایِ او قیامت خاستی
همچو اسرافیل، کآوازش به فن
مردگان را جان درآرد در بدن
یا رَسایل بود اسرافیل را
کز سَماعش پَر بِرَستی فیل را
سازد اسرافیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدهٔ صدساله را
انبیا را در درون هم نغمههاست
طالبان را زان حیاتِ بیبهاست
نشنود آن نغمهها را گوشِ حس
کز ستمها گوش حس باشد نجس
نشنود نغمهٔ پری را آدمی
کو بُوَد ز اسرارِ پَرْیان اعجمی
گر چه هم نغمهٔ پری زین عالم است
نغمهٔ دل برتر از هر دو دَم است
که پری و آدمی زندانیاند
هر دو در زندانِ این نادانیاند
معشر الجن، سورهٔ رحمان بخوان
تستطیعوا تنفذوا را باز دان
نغمههای اندرون اولیا
اولا گوید که: ای اجزای لا
هین ز لای نفی سرها بر زنید
زین خیال و وهم سر بیرون کنید
ای همه پوسیده در کون و فساد
جانِ باقیتان نرویید و نزاد
گر بگویم شمّهای زان نغمهها
جانها سر برزنند از دخمهها
گوش را نزدیک کُن کان دور نیست
لیک نقلِ آن به تو دستور نیست
هین که اسرافیل وقتاند اولیا
مُرده را زیشان حیات است و نُما
جانِ هر یک مُردهای از گورِ تن
برجهد ز آوازشان اندر کفن
گوید این آواز ز آواها جداست
زنده کردن کارِ آوازِ خداست
ما بمُردیم و به کلی کاستیم
بانگِ حق آمد، همه بر خاستیم
بانگِ حق اندر حجاب و بی حجاب
آن دهد کو داد مریم را ز جیب
ای فناپوسیدگانِ زیر پوست
باز گردید از عدم ز آوازِ دوست
مطلق آن آواز، خود از شَه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رو که بی یَسمَع و بی یُبصِر تویی
سِر تویی، چه جایِ صاحبْسِر تویی
چون شدی مَن کانِ لله از وَلَه
من تو را باشم که کان اللهُ لَه
گه تویی گویم تو را، گاهی منم
هر چه گویم آفتابِ روشنم
هر کجا تابَم ز مِشکات دَمی
حل شد آنجا مشکلات عالَمی
ظلمتی را کآفتابش بر نداشت
از دَم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
آدمی را او به خویش اسما نمود
دیگران را ز آدم اسما میگشود
خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو
خواه از خُم گیر می، خواه از کدو
کین کدو با خُنب پیوستهست سخت
نی چو تو شاد آن کدوی نیکبخت
گفت: طوبی من رآنی مصطفی
والذی یُبصِر لِمَن وَجهی رَای
چون چراغی نور شمعی را کَشید
هر که دید آن را، یقین آن شمع دید
همچنین تا صد چراغ ار نقل شد
دیدن آخر لقای اصلِ شد
خواه از نورِ پسین بستان به جان
هیچ فرقی نیست، خواه از شمعِ جان
خواه بین نور، از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین
بخش ۹۸ - در بیان این حدیث که ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا لها
بخش ۹۹ - قصهٔ سوال کردن عایشه رضی الله عنها از مصطفی صلیالله علیه و سلم که امروز باران بارید چون تو سوی گورستان رفتی جامههای تو چون تر نیست؟
بخش ۱۰۰ - تفسیر بیت حکم رضیالله عنه «آسمانهاست در ولایت جان/ کارفرمای آسمان جهان/ در ره روح پست و بالاهاست/ کوههای بلند و دریاهاست»
بخش ۱۰۱ - در معنی این حدیث که اغتنموا برد الربیع الی آخرة
بخش ۱۰۲ - پرسیدن صدیقه رضیالله عنها از مصطفی صلیالله علیه و سلم که سِرّ باران امروزینه چه بود
بخش ۱۰۳ - بقیهٔ قصهٔ پیر چنگی و بیان مخلص آن
مطربی کز وی جهان شد پُر طرب
رَسته ز آوازش خیالاتِ عجب
از نوایَش مُرغِ دل پَرّان شدی
وز صدایش هوشِ جان حیران شدی
چون برآمد روزگار و پیر شد
باز جانْش از عجز پشّهگیر شد
پُشت او خَم گشت همچون پُشتِ خُم
ابروان بر چشم همچون پالدم
گشت آوازِ لطیف جانفزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی به لاش
آن نوای رَشکِ زهره آمده
همچو آواز خرِ پیری شده
خود کدامین خوش که او ناخَوش نشد؟
یا کدامین سقف کان مِفرَش نشد؟
غیر آواز عزیزان در صدور
که بُوَد از عکس دَمْشان نفخِ صور
اندرونی کاندرونها مست ازوست
نیستی کین هستهامان هست ازوست
کهربای فکر و هر آوازِ او
لذَت الهام و وحی و رازِ او
چونکه مطرب پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بی کسبی رهینِ یک رَغیف
گفت: عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیدهام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب، امروز مهمانِ توام
چنگِ بهر تو زَنَم کانِ توام
چنگ را برداشت و شد اللهجو
سوی گورستانِ یثرب آهگو
گفت خواهم از حق ابریشمبها
کو به نیکویی پذیرد قلبها
چونکه زد بسیار و گریان سَر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بُردش، مُرغِ جانْش از حَبس رَست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجَست
گشت آزاد از تن و رنجِ جهان
در جهانِ ساده و صحرایِ جان
جانِ او آنجا سرایان ماجرا
کاندرین جا گر بماندندی مرا
خوش بُدی جانم درین باغ و بهار
مستِ این صحرا و غیبیلالهزار
بی پر و بی پا سفر میکردمی
بی لب و دندان شکر میخوردمی
ذکر و فکری فارغ از رنجِ دماغ
کردمی با ساکنان چرخ، لاغ
چشمبسته عالمی میدیدمی
وَرد و ریحان بی کفی میچیدمی
مرغِ آبی غرق دریایِ عسل
عین ایوبی، شراب و مُغتسَل
که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
در نگنجیدی درو زین نیم بَرخ
کان زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
وین جهانی کاندرین خوابم نُمود
از گشایش پرّ و بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بُدی
کم کسی یک لحظهای آنجا بُدی
امر میآمد که: نه، طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد، برو
مول مولی میزد آنجا جانِ او
در فضای رحمت و احسانِ او
بخش ۱۰۴ - در خواب گفتن هاتف مر عمر را رضی الله عنه که چندین زر از بیت المال به آن مرد ده که در گورستان خفته است
آن زمان حق بر عُمَر خوابی گماشت
تا که خویش از خواب نتوانست داشت
در عجب افتاد کین معهود نیست
این ز غیب افتاد، بی مقصود نیست
سر نهاد و خواب بُردش، خواب دید
کامدش از حق ندا، جانش شنید
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
خود ندا آن است و این باقی صَداست
تُرک و کُرد و پارسیگو و عرب
فهم کرده آن ندا بیگوش و لب
خود چه جای تُرک و تاجیک است و زنگ؟
فهم کردهست آن ندا را چوب و سنگ
هر دَمی از وی همیآید الست
جوهر و اَعراض میگردند هست
گر نمیآید بلی زیشان ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی
زانچه گفتم من ز فهم سنگ و چوب
در بیانش قصهای هُشدار خوب
بخش ۱۰۵ - نالیدنِ ستونِ حنّانه چون برای پیغامبر صلی الله علیه و سلم منبر ساختند که جماعت انبوه شده بود، گفتند ما روی مبارک تو را به هنگام وعظ نمیبینیم و شنیدن رسول و صحابه آن ناله را و سؤال و جواب مصطفی صلی الله علیه و سلّم با ستون، صریح
اُستُنِ حنّانه از هجرِ رسول
ناله میزد همچو اربابِ عقول
گفت پیغامبر: چه خواهی، ای ستون؟
گفت: جانم از فراقت گشت خون
مسنَدَت من بودم، از من تاختی
بر سرِ منبر تو مَسنَد ساختی
گفت: میخواهی تو را نخلی کنند
شرقی و غربی ز تو میوه چنند؟
یا در آن عالَم تو را سَروی کند
تا تر و تازه بمانی در ابد؟
گفت: آن خواهم که دایم شد بَقاش
بشنو ای غافل، کم از چوبی مباش
آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم، حشر گردد یومِ دین
تا بدانی هر که را یزدان بخوانْد
از همه کارِ جهان بیکار مانْد
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
آنکه او را نبْوَد از اسرارِ داد
کی کند تصدیق او، نالهٔ جماد؟
گوید: آری، نه ز دل، بهرِ وفاق
تا نگویندش که: هست اهل نفاق
گر نِیَندی واقفانِ امرِ کُن
در جهان رد گشته بودی این سخُن
صد هزاران ز اهل تقلید و نشان
افکنَدْشان نیم وهمی در گُمان
که به ظن تقلید و استدلالشان
قایم است و، جمله پَرّ و بالشان
شبههای انگیزد آن شیطانِ دون
در فتند این جمله کوران سرنگون
پایِ استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بیتمکین بود
غیر آن قطبِ زمانِ دیدهور
کز ثباتش کوه گردد خیرهسر
پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حَصا
آن سواری کو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست؟ اربابِ بصر
با عصا کوران اگر رَه دیدهاند
در پناهِ خلقِ روشندیدهاند
گر نه بینایان بُدندی و شهان
جمله کوران مُردهاندی در جهان
نه ز کوران کِشت آید، نه دُرود
نه عمارت نه تجارتها و سود
گر نکردی رحمت و افضالتان
در شکستی چوب استدلالتان
این عصا چه بْوَد؟ قیاسات و دلیل
آن عصا کی دادشان؟ بینا جلیل
چون عصا شد آلتِ جنگ و نفیر
آن عصا را خُرد بشکن، ای ضریر
او عصاتان داد، تا پیش آمدیت
آن عصا از خشم هم بر وی زدیت
حلقهٔ کوران به چه کار اندرید؟
دیدبان را در میانه آورید
دامنِ او گیر کو دادت عصا
در نگر کآدم چهها دید از عصا
معجزهٔ موسی و احمد را نگر
چون عصا شد مار و، اُستُن با خبر
از عصا ماری و از اُستُن حنین
پنج نوبت میزنند از بهرِ دین
گرنه نامعقول بودی این مزه
کی بُدی حاجت به چندین معجزه؟
هرچه معقول است عقلش میخورَد
بی بیان معجزه بی جرّ و مَدّ
این طریقِ بکرِ نامعقول بین
در دلِ هر مُقبِلی مقبول بین
همچنان کز بیمِ آدم، دیو و دد
در جزایر در رمیدند از حسد
هم ز بیمِ معجزات انبیا
سر کشیده منکران زیرِ گیا
تا به ناموس مسلمانی زیند
در تسلّس تا ندانی که کیاند
همچو قلابان بر آن نقدِ تباه
نقره میمالند و نامِ پادشاه
ظاهر الفاظشان توحید و شرع
باطن آن همچو در نان تخمِ صَرع
فلسفی را زَهره نه تا دم زند
دَم زند، دین حقش بر هم زند
دست و پای او جماد و جانِ او
هر چه گوید آن دو در فرمانِ او
با زبان گر چه که تهمت مینهند
دست و پاهاشان گواهی میدهند
بخش ۱۰۶ - اظهار معجزهٔ پیغمبر به سخن آمدن سنگریزه در دست ابوجهل و گواهی دادن سنگریزه بر حقیت محمد به رسالت او
سنگها اندر کفِ بوجهل بود
گفت: ای احمد، بگو این چیست زود
گر رسولی چیست در مُشتم نهان
چون خبر داری ز رازِ آسمان
گفت: چون خواهی؟ بگویم آن چههاست؟
یا بگویند آن که ما حقَیم و راست؟
گفت بوجهل: این دوم نادرتر است
گفت: آری، حق از آن قادرتر است
از میانِ مُشت او هر پارهسنگ
در شهادت گفتن آمد بیدرنگ
لا اله گفت و اِلا الله گفت
گوهر احمد رسول الله سُفت
چون شنید از سنگها بوجهل این
زد ز خشم آن سنگها را بر زمین
بخش ۱۰۷ - بقیهٔ قصهٔ مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد
باز گرد و حالِ مطرب گوشدار
زانکه عاجز گشت مطرب ز انتظار
بانگ آمد مر عمر را کای عمر
بندهٔ ما را ز حاجت باز خر
بندهای داریم خاص و محترم
سوی گورستان تو رنجه کُن قدم
ای عمر برجه ز بیتالمال عام
هفتصد دینار در کف نه تمام
پیش او بر کای تو ما را اختیار
این قَدَر بستان کنون معذور دار
این قدر از بهرِ ابریشمبها
خرج کُن، چون خرج شد، اینجا بیا
پس عمر زان هیبتِ آواز جَست
تا میان را بهرِ این خدمت ببست
سوی گورستان عمر بنهاد رو
در بغل همیان، دوان در جست و جو
گِردِ گورستان روانه شد بسی
غیرِ آن پیر او ندید آنجا کسی
گفت: این نبْوَد، دگر باره دوید
مانده گشت و غیرِ آن پیرو ندید
گفت: حق فرمود ما را بندهایست
صافی و شایسته و فرخندهایست
پیرِ چنگی کِی بُوَد خاصِ خدا؟
حبذا ای سِرِّ پنهان، حبذا
بار دیگر گِردِ گورستان بگَشت
همچو آن شیرِ شکاری گِردِ دشت
چون یقین گشتش که غیرِ پیر نیست
گفت: در ظلمت دلِ روشن بسیست
آمد او با صد ادب آنجا نشست
بر عمر عطسه فتاد و پیر جَست
مر عمر را دید، ماند اندر شگفت
عزمِ رفتن کرد و لرزیدن گرفت
گفت در باطن: خدایا از تو داد
محتسب بر پیرکی چنگی فتاد
چون نظر اندر رُخِ آن پیر کرد
دید او را شرمسار و رویزرد
پس عمر گفتش مترس از من مَرَم
کِت بشارتها ز حق آوردهام
چند یزدان مِدحَتِ خویِ تو کرد
تا عمر را عاشقِ رویِ تو کرد
پیشِ من بنشین و مهجوری مساز
تا به گوشت گویم از اقبالِ راز
حق سلامت میکند، میپرسدت
چونی از رنج و غمانِ بیحَدَت؟
نک قراضهٔ چند ابریشمبها
خرج کُن این را و، باز اینجا بیا
پیر لرزان گشت چون این را شنید
دست میخایید و بر خود میطپید
بانگ میزد کای خدایِ بینظیر
بس که از شرم آب شد بیچاره پیر
چون بسی بگریست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمین و خُرد کرد
گفت: ای بوده حجابم از الٰه
ای مرا تو راهزن از شاهراه
ای بخورده خونِ من هفتاد سال
ای ز تو رویَم سیه پیشِ کمال
ای خدایِ با عطایِ با وفا
رحم کُن بر عُمرِ رفته در جفا
داد حق عمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمت آن در جهان
خرج کردم عمر خود را دَم به دَم
در دمیدم جمله را در زیر و بم
آه کز یادِ رَه و پردهٔ عراق
رفت از یادَم دَمِ تلخِ فراق
وای کز تَرّیِ زیرافکندِ خُرد
خشک شد کشت دلِ من، دل بمُرد
وای کز آوازِ این بیست و چهار
کاروان بگذشت و بیگه شد نهار
ای خدا فریاد زین فریادخواه
داد خواهم، نه ز کس، زین دادخواه
دادِ خود از کس نیابم جز مگر
زانک او از من بمن نزدیکتر
کین منی از وی رسد دَم دَم مرا
پس ورا بینم، چو این شد کم مرا
همچو آن کو با تو باشد زرشمر
سوی او داری نه سوی خود نظر
بخش ۱۰۸ - گردانیدن عمر رضی الله عنه نظر او را از مقام گریه که هستی است به مقام استغراق که نیستی است
پس عمر گفتش که این زاریِ تو
هست هم آثار هُشیاریِ تو
راه فانی گشته راهی دیگر است
زانکه هُشیاری گناهی دیگر است
هست هشیاری ز یاد مامضیٰ
ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا
آتش اندر زن به هر دو تا به کی
پُر گِرِه باشی ازین هر دو چو نی؟
تا گِرِه با نی بُوَد، همراز نیست
همنشینِ آن لب و آواز نیست
چون به طوفی خود به طوفی مُرتَدی
چون به خانه آمدی، هم با خودی
ای خبرهات از خبرده بیخبر
توبهٔ تو از گناهِ تو بَتَر
ای تو از حالِ گذشته توبهجو
کی کُنی توبه ازین توبه؟ بگو
گاه بانگِ زیر را قِبله کُنی
گاه گریهٔ زار را قُبله زنی
چونکه فاروق آینهٔ اسرار شد
جانِ پیر از اندرون بیدار شد
همچو جان بیگریه و بیخنده شد
جانْش رفت و جانِ دیگر زنده شد
حیرتی آمد درونَش آن زمان
که بُرون شد از زمین و آسمان
جُست و جویی از ورای جُست و جو
من نمیدانم، تو میدانی بگو
حال و قالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمالِ ذوالجلال
غرقهای نه که خلاصی باشَدَش
یا به جز دریا کسی بشناسدش
عقل جزو از کُل گویا نیستی
گر تقاضا بر تقاضا نیستی
چون تقاضا بر تقاضا میرسد
موجِ آن دریا بدینجا میرسد
چونکه قصهٔ حال پیر اینجا رسید
پیر و حالش رویْ در پرده کشید
پیر دامن را ز گفت و گو فشاند
نیم گفته در دهانِ ما بماند
از پیِ این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
در شکار بیشهٔ جان باز باش
همچو خورشیدِ جهان جانباز باش
جانفشان اُفتاد خورشیدِ بلند
هر دَمی تی میشود، پُر میکنند
جان فشان، ای آفتاب معنوی
مر جهانِ کهنه را بنما نُوی
در وجودِ آدمی جان و روان
میرسد از غیب، چون آب روان
***