سیاه‌قلــــــــــــــــــــــــــــــم

دانلود گزارش‌های بهمن صباغ زاده

سیاه‌قلــــــــــــــــــــــــــــــم

دانلود گزارش‌های بهمن صباغ زاده

گزارش جلسه مثنوی خوانی به تاریخ 9/3/94 (معرفی کتاب)

 

درود دوستان. همان‌طور که در مقدمه گفتم کتاب این هفته ضمن شرح داستان پیر چنگی یکی از تالیفات آقای دکتر محمد جعفر مصفا به نام «با پیر بلخ» توسط دوست عزیزم دکتر رضا نجاتیان معرفی شد. این کتاب به لحاظ مضمون و نوع نگاه به دیگر کتاب‌های آقای مصفا شبیه است و در حقیقت نگاهی است به مثنوی معنوی از دیدگاه تفکر زائد و خودِ بیگانه‌ی انسان. در ادامه چند لینک قرار داده‌ام که امیدوارم مورد استفاده‌ی علاقه‌مندان قرار بگیرد.

 

کتاب این هفته: با پیر بلخ

نویسنده: محمد جعفر مصفا

معرفی کننده: دکتر رضا نجاتیان

 

لینک‌های مفید:

دانلود نسخه‌ی PDF کتاب با پیر بلخ

سایت رسمی ٱقای دکتر محمد جعفر مصفا

معرفی کتاب با «پیر بلخ» از سایت نویسنده

فصل اول کتاب با «پیر بلخ» از سایت نویسنده

ده کلید رهایی برگرفته از کتاب «با پیر بلخ

دانلود نسخه‌های صوتی کتاب‌های آقای محمد جعفر مصفا

قبل از این‌که بخواهید کتاب فوق‌الذکر را برای خواندن انتخاب کنید شاید بخواهید قدری با کتاب آشنا شوید. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش آغازین کتاب «با پیر بلخ» برگرفته از سایت رسمی نویسنده‌ی کتاب می‌باشد.هر فصل از کتاب پیر بلخ در یک جلسه ارائه شده است. در ادامه بیست و چهار صفحه‌ی اول این کتاب که فصل اول آن را تشکیل می‌دهد و در اولین جلسه ارائه شده است را می‌توانید بخوانید.

درود دوستان. همان‌طور که در مقدمه گفتم کتاب این هفته ضمن شرح داستان پیر چنگی یکی از تالیفات آقای دکتر محمد جعفر مصفا به نام «با پیر بلخ» توسط دوست عزیزم دکتر رضا نجاتیان معرفی شد. این کتاب به لحاظ مضمون و نوع نگاه به دیگر کتاب‌های آقای مصفا شبیه است و در حقیقت نگاهی است به مثنوی معنوی از دیدگاه تفکر زائد و خودِ بیگانه‌ی انسان. در ادامه چند لینک قرار داده‌ام که امیدوارم مورد استفاده‌ی علاقه‌مندان قرار بگیرد.

پشت جلد کتاب چنین نوشته است: «رابطۀ ما با مثنوی رابطه‌ای است خشک و بی‌محتوا، رابطه‌ای در سطح الفاظ و ادبیات، حال آنکه مثنوی پیامی بس عمیق در خود نهفته دارد، پیامی که شرح رنج و اسارت آدمی و غربت او از موطن اصلی خویش است. پیام مثنوی هشداری است به انسانی که خود را در تار یک هستی مجازی از الفاظ و صورت‌ها پیچانده و عمر خود را در ترس و رنج و تضاد می‌گذراند.

پیام مثنوی فریادی است برای بیداری و خروج از حصار نقش‌ها، و برگشت به "بحر جان" به هستی فراسوی مجازها و پندارها، به "باغ سبز عشق"، آنجا که همه وجد و سرور است و نشانی از ترس و دلهره‌های این هستی مجازی نیست.

مثنوی ما را با شرح رنج‌های خویش در یاس و نومیدی رها نمی‌کند، با صدها اشاره و تمثیل نوید می‌دهد که می‌توان ترک غربت کرد و به نیستان اصیل خویش بازگشت.

کجاست این بحر جان و این باغ سبز عشق؟ می‌گوید در خودت، اما هرچه بیشتر به جستجویش بروی از آن دورتر می‌افتی. تو گوهری هستی در بطن دریای وحدت، و صدف پندار است که تو را از این دریا جدا ساخته است.»

چـون گهر در بحر گوید: بحر کو؟

وآن خیال چون صدف دیوار او

گفتن آن "کو؟" حجابش می‌شود

ابر تاب آفتابش می‌شود

تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن

خویشتن بینی در آن شهر کهن

 

کتاب این هفته: با پیر بلخ

نویسنده: محمد جعفر مصفا

معرفی کننده: دکتر رضا نجاتیان

 

لینک‌های مفید:

دانلود نسخه‌ی PDF کتاب با پیر بلخ

سایت رسمی ٱقای دکتر محمد جعفر مصفا

معرفی کتاب با «پیر بلخ» از سایت نویسنده

فصل اول کتاب با «پیر بلخ» از سایت نویسنده

ده کلید رهایی برگرفته از کتاب «با پیر بلخ

دانلود نسخه‌های صوتی کتاب‌های آقای محمد جعفر مصفا

قبل از این‌که بخواهید کتاب فوق‌الذکر را برای خواندن انتخاب کنید شاید بخواهید قدری با کتاب آشنا شوید. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش آغازین کتاب «با پیر بلخ» برگرفته از سایت رسمی نویسنده‌ی کتاب می‌باشد.هر فصل از کتاب پیر بلخ در یک جلسه ارائه شده است. در ادامه بیست و چهار صفحه‌ی اول این کتاب که فصل اول آن را تشکیل می‌دهد و در اولین جلسه ارائه شده است را می‌توانید بخوانید.

حیله کرد انسان و حیله‏‌اش دام بود

آن‌که جان پنداشت خون‌‏آشام بود

در ببست و دشمن اندر خانه بود

حیلهٔ فرعون زین افسانه بود

اینهمه فریاد و هی های مولوی بر سر چیست!؟ چه دردی در انسان دیده است که اینگونه از عمق جانش فریاد برمی‏آورد؟ در کار او چنان جدّیتی دیده می‏شود که گوئی «بیخودانه» دارد در کوچه‏های بلخ می‏دود و فریاد سر می‏دهد که «ای آدمیزادگان، چرا خفته‏اید! مگر نمی‏بینید که خانه و هستی‏تان دارد در آتش می‏سوزد! مگر نمی‏بینید که زندگی‏تان دارد در رنج و ادبار می‏گذرد و تباه می‏شود!؟ این چه خواب سنگینی است که شما را در خود فرو برده است!؟ مگر فریاد مرا نمی‏شنوید!؟ پس چرا بیدار نمی‏شوید!؟»

مولوی تمام توان خود را به کار گرفته است تا بلکه به طریقی ما را بیدار کند و به حرکت وادارد. گاهی فریاد می‏زند؛ گاهی التماس می‏کند؛ گاهی دعا می‏کند؛ گاهی اندرز می‏دهد؛ گاهی حتی ناسزا می‏گوید تا شاید ما را از این خواب سنگین، از خواب مرگ بیدار کند و متوجه‌ی وخامت مسأله‌ی خانمانسوز «نفس» گرداند.

او درد انسان را ـ که دردی است عظیم ـ خیلی خوب تشخیص داده، و از شروع کارش آنرا فریاد می‏زند:

بشنو از نی چون حکایت می‏کند

و ز جدایی‏ها شکایت می‏کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌‏اند

و ز نفیرم مرد و زن نالیده‌‏اند

می‌‏گوید حال و حدیث این نی جداافتاده از نیستان هستی را بشنو. گوش کن به نوای نئی که دارد درد هجران و رنج غربت و غریب‏افتادگی خویش را باز می‏گوید:

نی حدیث راه پر خون می‏کند

قصه‏‌های عشق مجنون می‏کند

این نی که سمبل انسان تنها و جداافتاده از معشوق است، دارد حدیث رنج جدائی خود را باز می‏گوید. این مجنون سرگردان دارد رنج هجران و دور افتادن از لیلای فطرت خویش و از معشوق خویش را باز می‏گوید. روزگار شکوهمند وصل را به یاد می‏آورد؛ و از نیستانی یاد می‏کند که زمانی در آن ریشه‏ای استوار داشته است؛ و از طریق این ریشه به کل نیستان متصل بوده؛ و به بزرگی نیستان بوده. و از آنجا که ریشه در نیستان داشته، زنده و با طراوت بوده. ولی اکنون از نیستان بریده و تبدیل به یک نی خشک، تهی، بی‏جان و بی‏ریشه گشته است. اکنون نه ریشه‏ای دارد و نه هستی و هویتی اصیل. اکنون آلتی است در دست دیگران و اسباب سرگرمی آنان. اکنون این نی جدا شده از ریشه‌ی فطرت ریشه در جائی ندارد؛ آواره و سرگردان است؛ بی‏خانه و بی‏وطن است.

مولوی همنوای این نی جدا شده ـ نی‏ای که می‏تواند هر یک از ما باشد ـ می‏گوید: این حصاری که در آن فرو افتاده‏ای وطن اصلی تو نیست؛ تو از یک جای زیبا و شکوهمند به این گرداب و مرداب زشت و متعفن منتقل گشته‏ای. از ریشه‌ی هستی اصیل خویش بریده‏ای؛ جوهر فطری خود را از دست داده‏ای و اسیر یک «هستی» عرضی، خشک، تهی و عاریتی شده‏ای ـ «هستی»‏ای که بر تو تحمیل گشته؛ و بیگانه‏ای است در تو و ناساز و ناجور با فطرت تو!

زین بدان اندر عذابی ای پسر

مرغ روحت بسته با جنسی دگر

همه‌ی تلاش مولوی این است که انسان را متوجه‌ی ناجوری، ناسازی و بیگانگی آن «جنس دگر» نماید ـ جنسی که با روح و جان آدمی، با فطرت آدمی بیگانه است. می‏گوید خود را از اسارت این جنس ناجور و بیگانه آزاد گردان؛ حاکمیت آنرا از وجود خویش برگیر؛‌ به راه او مرو؛ راهی که او تو را می‏برد راه رنج و اسارت و ادبار است. از راه او برگرد و بار دیگر در نیستان اصالت خویش که جایی است امن، زیبا و شکوهمند وطن گیر!

*

مولوی در سراسر مثنوی دو ترسیم کلی از انسان به دست می‏دهد:‌ یکی ترسیم «هستی» زشت، آلوده، تهی، بی‏ریشه و پررنج و ادباری است که اکنون اسیر آن است و در آن دست و پا می‏زند. ترسیم دیگر او از چیزی است که انسان بوده، و می‏توانسته است باشد ـ یک هستی پاک، روشن، شکوهمند و سرشار از عشق، زیبایی و خیر و خجستگی ـ هستی‏ای که از چشمه‌ی زلال فطرت سیرآب می‏گشته است!

می‏گوید این «هستی» زشت و پر نفرتِ کنونی حاکم بر تو، اصالت تو نیست. این یک بیماری عَرَضی است؛ این ظلمی است که بر تو تحمیل گشته. تو در اصل یک حرکت مفید و زیبا داشته‏ای ـ حرکت در ذات و با ذات خویش. آن حرکت و مسیر شکوهمند را رها کرده‏ای و اسیر یک خط و حرکت مخرّب و تباه‏کننده گشته‏‌ای:

روح میبردت سوی چرخ برین

سوی آب و گِل شدی در اسفلین

خویشتن را مسخ کردی زین سفول

زآن وجودی که بُدآن رشک عقول

پس بـتر زین مسخ کردن چون بود ! ؟

پیش این مسخ، ‌آن به غایت دون بود !

حرکت اصیل انسان حرکت در روح، معنویت و فطرت خویش است ـ حرکتی است در مسیر چرخ برین؛ حرکتی است در شکوه، زیبایی و اوج. ولی آن مسیر شکوهمند روحی را رها کرده و آمده به سوی «آب و گِل» ـ یا «آبِ گِل» ـ که نماینده‌ی کیفیت‏های مادی، غیرروحی، خشک،  پست و حقیرانه است. از اوج نزول کرده و به پستی افتاده است!

*

پس می‏بینیم که مسأله‌ی انسان چقدر عمیق و ریشه‏ای است. مسأله‌ی او چیزی نیست که بتوان آنرا با وصله پینه، رنگ‏آمیزی و روتوش حل کرد ـ کاری که «مدرن»ها می‏کنند. با تبلیغ دلخوشانه‌ی «خوشبختی در ده دقیقه»، و نظیر آن مسأله‌ی انسان حل‏شدنی نیست. چهره‌ی هستی انسان به کلی دگرگون شده، مسخ شده. این «هستی» مسخ، کمترین مایه و نشانی از معنویت و فطرت اصیل آدمی در خود ندارد. در این صورت چرا باید بکوشیم تا از همین «هستی» مسخ، ناجور و کاملاً بیگانه با فطرت خویش یک شخصیت خوش‏نما و فریبنده بسازیم!؟

در دهان زنده خاشاک ارجهد

آنگه آرامد که بیرونش نهد!

چنانکه نشان خواهیم داد، خاشاکی که در دهان روح و جان ما جهیده، نوعی فکر است. و فکر یک پدیده‌ی تصویری، خشک و بی‏روح است. فکر با جوهر حالات معنوی فطری بیگانه است. «جنس دگر»ی که به پای مرغ روح انسان بسته است فکر است!

و محال است که تا وقتی انسان این خاشاک و این «جنس دگر» را از هستی خویش برنداشته است قرار و آرام پیدا کند! تا زمانی که خاشاک فکر در گلوی روح ما است، سراسر زندگی‏مان در رنج و عذاب خواهد گذشت! با کارهای وصله پینه‏، و با رنگ‏آمیزی محال است لحظه‏ای از زندگی انسان در آرامش و شادمانی عمیق بگذرد! با وجود حاکمیت فکر، سراسر زندگی انسان در بی‏قراری، ملالت و انقباض خواهد گذشت!

یکی از جنبه‏های مفید کار مولوی این است که در عین آنکه مسأله‌ی انسان را بسیار عمیق، ریشه‏ای و وخامت‏آمیز ترسیم می‏نماید، او را در یأس و بن‏بست‏ رها نمی‏کند. بعد از اینکه به روشنی باز می‏نماید که مسأله‌ی انسان یک مسأله‌ی ذاتی و فطری نیست‌ و بر او عارض شده است، برای مسأله‌ی او ـ با وجود ریشه‏های عمیق آن ـ راه علاج نیز باز می‏نماید. ابتدا به عنوان یک اصل کلّی می‏گوید:‌

خوی بد در ذات تو اصلی نبود

کز بد اصلی نیاید جز جحود

آن بد عاریتی باشد که او

آرد اقرار و شود او توبه‌جو

همچو  آدم ذلتش عارّیه بود

لاجرم اندر زمان توبه نمود

چونکه اصلی بود جرم آن  بلیس

ره نبودش جانب توبه‌ی نفیس

در این اشارات چند نکته‌ی اساسی مضمر است: اول اینکه می‏گوید خوی یا هستی فعلی تو زشت و ناپاک است؛ اما این خوی زشت و ناپاک جزء فطرت و ذات تو نیست؛ بلکه بر تو عارض شده است. نفس اینکه برگشت، توبه و تحول برایت مطرح است، حکایت بر آن دارد که زشتی خوی و هستی تو عَرَضی است. ذلت و خواری حضرت «آدم» هم ـ که ما اولاد و نماینده‌ی او هستیم ـ عاریتّی بود؛ و به همین جهت به موقع توبه نمود. اما گناه و ناپاکی ابلیس جزء ذات اوست؛ و بنابراین تعصّب می‏ورزد؛ در مقابل حقیقت به لجاج و احتجاج برمی‏خیزد؛ نه به توبه و برگشت امیدی دارد و نه بدان می‏اندیشد.

در جای دیگر، و در تأیید همین معنا به شکلی ساده‏تر و واضح‏تر تکرار می‏کند:

چونکه بی‏رنگی اسیر رنگ شد

موسئی با موسئی در جنگ شد

چون به بی‏رنگی رسی کآن داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی

(مولوی «رنگ» را سمبل زشتی، دوروئی، خصومت و ناهنجاری می‏گیرد؛ و «بیرنگی» را نشانه‌ی پاکی، صلح، زیبایی و صفای هستی آدمی می‏داند.)

در این اشاره تصریح می‏کند بر اینکه اولاً اصل ذاتی وجود انسان بر بی‏رنگی و پاکی است؛ و رنگ و آلودگی بعداً بر آن عارض گشته است. ثانیاً به علت اسیر رنگ و تعصّب شدن است که حتی دو موسوی، دو مسلم، دو مسیحی با هم به اختلاف و خصومت برمی‏خیزند. ثالثاً در همان اشاره می‏گوید انسان می‏تواند بار دیگر خود را از اسارت این رنگ و زشتی و ناپاکی عَرَضی برهاند. وقتی می‏گوید «چون به بی‏رنگی رسی کآن داشتی»، معنایش این است که امکان چنین رسیدنی هست. می‏گوید « چون به بی‏رنگی رسی…» حال آنکه اگر در امکان برگشت انسان و در توبه و تحول او تردید داشت کلمه‌ی «اگر» را به کار می‏برد،‌ و می‏گفت «گر به بی‏رنگی رسی…»

باز هم در تأیید این اصول می‌‏گوید:

قسم دیگر با خران ملحق شدند

خشم  محض و شهوت مطلق شدنـد

وصف جبرئیلی در ایشان بود زفت

تنگ شد  آن خانه و آن وصف رفت

گروهی از انسان‏ها، به علت جهل و نادانی، خوی خران پیدا کردند؛ و نتیجتاً اسیر خشم و شهوت مطلق شدند. (به نظر می‏رسد که مولوی، لااقل در زمینه‌ی اصول،‌ کلمات را با توجه به معنای دقیق و واقعی آنها به کار برده است. مثلاً خشم و شهوت را در مورد انسانی که از فطرت خویش، و از روح و معنا سفول و نزول می‏کند، یک امر «مطلق» می‏داند!) اما همین انسانی که از مقام خود نزول کرده، و به خران ملحق گشته و اسیر خشم و شهوت محض شده است؛ قبلاً و اصالتاً دارای وصف پاک و زیبای «جبرئیلی» بوده است!

*

آنگاه، هم به علت و عامل این سفول و نزول و اسارت اشاره می‏کند و هم راه رهایی از آن را بر انسان باز می‏نماید. می‏گوید:

کنده‌ی تن را ز پای جان بکن

تا کند جولان به گِرد آن چمن

جسم را نبود از آن عزّ بهره‏ای

جسم پیش بحر جان، چون قطره‌‏ای

بگذر از انسان و هم از قال و قیل

تا لب دریای جان جبرئیل

قبلاً این نکته را متذکر بشویم: یکی از کارهای مفید در طریق «خودشناسی»‌ عملی و واقعی این است که بعد از شنیدن پیام‏ها و اشارات سمبلیک و استعاری مولوی ـ یا هر کس دیگر ـ مصداق واقعی و ملموس آن سمبل‏ها را در خویشتن خود بیابیم.

مثلاً منظورش از «کنده‌ی تن» - که به پای جان بسته است ـ چیست؟ «جسم» یا تنِ من انسان به چه نحو کنده و زنجیر روح و جان من است؟ چگونه مزاحم جولان و پرواز آن است!؟

چنانکه در بسیاری جاها با وضوح اشاره کرده است ـ و ما در آینده باز خواهیم نمود ـ مولوی «جسم» یا «تن»، یعنی عامل مزاحمت و اسارت را نوعی از « اندیشه» می‏داند. « فکر» و «اندیشه» یک فعل و انفعال مادّی است. خاستگاه فکر،‌ مغز است؛ و مغز یک پدیده‌ی مادی است. بنابراین انسانی که از فکر برای خویش یک هستی معنوی و روانی می‏سازد، «هستی»اش یک هستی خشک، بی‏روح و تهی از معنا است. فکر پدیده‏ای است که فقط تصویری از واقعیت‏ها را در خود ثبت می‏کند. بنابراین یک «هستی فکری» نمی‏تواند واقعیت، جوهر، معنا، عزّت و شکوه حالات فطری و ورای فکر و اندیشه را در خود داشته باشد.

پس آن «جنس دِگر»، آن کنده‌ی مزاحمی که نمی‏گذارد فطرت آدمی متجلی گردد، و در فضای باز خودش به پرواز درآید،  فکر است! پدیده‏ای که خانه‌ی وجود آدمی را تنگ می‏کند، و نتیجتاً « آن وصف جبرئیلی» را زایل می‏گرداند فکر است. پدیده‏ای که انسان را از حرکت در مسیر روح بازمی‏دارد و موجب سفول و نزول او می‏گردد فکر است. فکر است که هستی انسان را اسیر خشم و شهوت محض می‏نماید.

اما ببینیم فکر چگونه و چرا خود را بر فطرت و معنویت ذاتی انسان تحمیل می‏کند؛ چگونه به صورت کنده‏ای سنگین بر آن بسته می‏شود و مانع پرواز و جولان آن در آسمان باز و بی‏حد و مرز خودش می‏گردد!؟ به وضوح می‏توان دید که زندان انسان و عامل اسارت او فکر است. ولی این اسارت فکری چگونه پیش می‏آید؟ به عبارت دیگر چه جریانی سبب می‏شود که فکر در امر معنویت دخالت می‏کند ـ و نتیجتاً خودش بصورت حصار و زندان آدمی درمی‏آید!؟

مولوی نوعی «خواستن»، «طلب» و جست‏وجو را عامل این حرکت ناروا، و نتیجتاً انتقال انسان از یک هستی و دنیای وسیع معنوی به یک زندگی محدود، بی‏روح و خشک مادّی می‏داند. و چنانکه باز خواهیم نمود، جامعه است که آنگونه «خواستن» و جست‏وجوی مخرب و تباه‏کننده را به فرد تحمیل می‏کند!

طفل تا گیرا و تا پویا نبود

مرکبش جز گردن بابا نبود

چون فضولی کرد و دست و پا نمود

در عنا افتاد و در کور و کبود

جانهای خلق پیش از دست و پا

می‏پریدند از وفا سوی صفا

چون به امر «اهبطوا»بندی شدند

حبس خشم و حرص و خرسندی شدنـد

کودک که نماینده‌ی یک انسان سالم و هنوز به اسارت درنیامده است، که نماینده‌ی فطرت و اصالت انسان است، در یک فراغت و آسایش روحی طبیعی و خودبخودی به سر می‏برد. ولی به محض اینکه اسیر «خواستن» می‏گردد و چنگ می‏اندازد برای گرفتن، در رنج و گره و چون و چرا می‏افتد! «فضولی» یعنی یک حرکت مخرّب و ناصواب؛ یعنی کاری که انسان نباید بکند ولی می‏کند. دسـت و پا کردن، خواستن، طلب و جست‏وجو، یک حرکت ناروا است؛ آغاز رنج و اسارت و سفول و پستی انسان است!

جانهای خلق پیش از دست و پا

می‏پریدند از وفا سوی صفا

روح و جان آدمی تا  قبل از چنگ انداختن به زندگی و تا قبل از «خواستن»، آزاد است، باز و بی‏گره است؛ در «وفا»‌ است. یعنی در کیفیت و حالتی است که انسان هنوز با یک حرکت ناروا به ذات و فطرت خویش خیانت و جفا نکرده است؛ هنوز خودش را اسیر «چون و چرا» و کور و کبود زندگی نکرده است، و بنابراین رابطه‏اش با خودش و با زندگی یک رابطه‌ی‌ ناهنجار، ناجور و جفاگونه نگشته است.

و چنانکه نشان خواهیم داد، «خواستن» و جست‏وجویی که انسان اسیر آن می‏شود کیفیتی دارد که لاجرم او را اسیر «حرص» و «خشم» و «خرسندی» نیز می‏گرداند. و این سه عامل یا سه کیفیت بنیان هستی آدمی و نظم و آهنگ طبیعی و فطری آن را بکلی درهم می‏ریزند؛ آنرا پرگره، ناهنجار و ناموزون می‏کنند.

به وضوح می‏توان دید که فرد به میزانی که روابط اجتماعی بیشتری پیدا می‏کند، جامعه بیشتر مسأله‌ی «خواستن» و آزمندی را بر او تحمیل می‏نماید. و به میزانی که انسان اسیر «خواستن» می‏گردد، از فطرت و حالات ذاتی و اصیل خویش دورتر و دورتر می‏افتد.

تو جوان بودی و قانع‏تر بُدی

زر طلب گشتی، خود اول زر بُدی

رز بُدی پر میوه، چون کاسد شدی!؟

وقت میوه پختنت فاسد شدی!

میوه‏‌ات باید که شیرین‏تر شود

وقت میوه پختنت فاسد شدی!

تو انسان در ذات و فطرت خویش همه‌ی گوهرها را نهفته داری. ولی همین که اسیر زرها و گوهرهای فریبنده‌ی برونی می‏شوی و آنها را طلب و جست‏وجو می‏کنی، گوهر درونـی خود را می‏بازی؛ آنرا به فساد و کساد می‌کشانی!. هستی‏ات درخت پر میوه‏ای است که هر روز باید شاداب‏تر و بارورتر بشود؛ میوه‌ی درخت تو باید رو به کمال و پختگی و شیرینی برود. ولی «خواستنِ» برونی‏ها، تو را به قهقرا برده است؛ میوه‌ی وجودت را در غورگی نگه داشته است!

(سوای حرف‏های سمبلیک مولوی،‌ شما خوب به جریان بزرگ شدن بچه‌ی آدمیزاد توجه کنید و ببینید چگونه هر روز که بزرگتر می‏شود به جای اینکه شکفته‏تر و شادمان‏تر گردد رو به پژمردگی، ملالت، خشکی و خشونت می‏رود. هر روز انبساط،‌ شادی طبیعی و سلامت روحی او افت می‏کند و وجودش به تلخی و کساد معنوی می‏گراید. «خواستن» و جست‏وجوی برونی‏ها ـ که وسیله‌ی آن فکر خشک و تهی از معنا است ـ هستی عمیق، منبسط، باز، شاداب و زیبای انسان را تباه می‏کند؛ آنرا به فساد می‏کشاند؛ چشمه‌ی زاینده‌ی روح و معنویت اصیل او را خشک می‏کند!)

*

مولوی بعد از مقدماتی که در آنها اشاره به جدائی انسان از نیستان فطرت خویش می‏نماید، اولین داستان مثنوی را با عنوان «عاشق شدن پادشاه بر کنیزک» آغاز می‏کند. و در همین داستان چگونگی و علت اسارت انسان را به ترسیم می‏کشد. قبل از شروع داستان می‏گوید:

بشنوید ای دوستان این داستان

خود حقیقت نقد حال ماست آن

ای انسان، ای دوستان، من پیام خود را به صورت داستان (داستان یعنی سمبل و استعاره) برای شما باز می‏گویم؛ ولی توجه داشته باشید، هشیار باشید که دارم شرح حال و وضعیت خود شما را نقل می‏کنم؛ پس آنرا آنگونه بشنوید که گویی حدیث هستی خویش را می‏شنوید!

نقد حال خویش را گر پی بریم

هم ز دنیا هم ز عُقبی برخوریم

اگر وضعیت هستی خویش را به گونه‏ای که هست بشناسیم، هم از نعمت سلامت عقل برخوردار خواهیم شد و هم از سلامت روحی و معنوی؛ هم از دنیای مادّی برخواهیم گرفت و هم از نعمت دنیای غیر مادّی! پس بشنوید حدیثی را ـ که حدیث خود شما است.

*

بود شاهی در زمانی پیش از این

ملک دنیا بودش و هم ملک دین

مولوی در جاهای متعدد مثنوی، سلطان، پادشاه، و شاهزاده را سمبل شکوه، قدرت، پاکی، آزادگی و بزرگی می‏گیرد؛ سمبل انسانی می‏گیرد که هنوز از نیستان فطرت خویش جدا نگشته و به صورت یک نی تهی، خشک، تنها، غریب و جدا شده از وحدت درنیامده است.

اتفاقاً شاه روزی شد سوار

با خواص خویش  از بهر شکـار

یک کنیزک  دید شه بر شاه‏راه

شد غلام آن کنیزک جان شاه

همانطور که گفتیم، مولوی کلمات را با توجه به معنای واقعی آنها، و از روی دقت به کار می‏برد. کلمه‌ی «اتفاقاً» معنایی دارد که در آن یک نظریه‌ی فلسفی و عرفانی مّضمر است. بعضی بر این عقیده و نظراند که اسارت انسان و بدبختی او سرنوشت محتوم و از قبل تعیین شده‌ی او است. ولی مولوی با کلمه‌ی «اتفاقاً» می‏خواهد رنج و اسارت و بدبختی انسان را یک امر عَرَضی و اتفاقی معرفی کند.

نمی‏دانم در عبارت « با خواص خویش»، مولوی نظر بــه معنای ظاهری و عرفی آن دارد، یا می‏خواهد بگوید شاه با پیش زمینه‏ها و خصوصیات ذهنی و روانی خویش،‌ از قبیل ولع و آزمندی، عازم شکارگاه زندگی شـد ـ پیش زمینه‏ها یا خصوصیاتی که شاه را مستعد و آماده‌ی ورود به شکارگاه، و نتیجتاً اسارت نموده است.

بهرحال، شاه به سوی «شکار» میرود. کلمه‌ی «صید» یا «شکار» را مولوی زیاد به کار می‏برد. و بـه احتمال زیاد منظورش از آن، کیفیت آزمندی، «خواستن»، و جست‏وجوگری انسان نوعی است. شاه در صحنه‌ی شکار یا صحنه‌ی زندگی ـ که پر از انواع طعمه‏های فریبنده‏ است، که پر از دام و فریب است ـ به «کنیزکی» برمی‏خورد و عاشق او می‏گردد. (به نظرم منظورش از «شاه‏راه»، مجموعه‌ی زندگی است ــ که یک شکارگاه وسیع است.)

(این نکته را هم در مورد سمبل‏ها و استعارات مثنوی توضیح بدهیم: در بسیاری از داستان‏ها، افراد و اشیاء، یا به قول امروزی‏ها پرسناژهای متعددی را به کار می‏گیرد. ولی به نظـر می‏رسد که لااقل در بسیاری از آنها نظر به کیفیت‏ها و خصوصیات متفاوت ـ و اغلب متضاد ـ ذهنی و روانی تنها یک فرد دارد. مثلاً در داستان «زن و مرد عرب» ـ که تفصیل آن بعداً خواهد آمد ـ می‏گوید « این زن و مردی که نفس است و خرد». یعنی «مرد» نماینده‌ی «خرد» یک انسان است و « زن» نماینده‌ی «نفس» یا بی‏خردی همان انسان. یا باز در همان داستان می‏گوید: « هم عرب ما، هم سبو ما،‌ هم ملک». یعنی این هر سه خود ما هستیم؛ من و تو هستیم.)

«شاه» سمبل اصالت انسان است؛‌  سمبل خرد و عقل مفید است؛ و «کنیزک» سمبل «نفس» و کیفیت‏های آزمندانه و پست و حقیرانه‌ی او. هنگامی که جنبه‌ی آزمندانه و پستی‏طلب غلبه می‏کند، انسان در طریق ارضاء آن،‌ خرد، آزادگی، شکوه و بزرگی خود را می‏بازد و اسیر کنیزکی حقیر و بی‏ارزش می‏گردد که خودش یک اسیر است. «شد غلام آن کنیزک جان شاه». جان یعنی فطرت و اصالت آدمی.

بهر صیدی می‏شد او بر کوه و دشت

ناگهان در دام عشق او صید گشت

کیفیت‏های «نفس‌‏آلود» و آزمندانه‌ی وجود آدمی همیشه طالب زیبایی‏های فریبنده و ظاهری چیزهای زندگی است. و این فریفتگی، و در حقیقت اسارت را خود شخص به حساب «عشق» می‏گذارد. ولی در متن همین داستان است که مولوی هشدار می‏دهد:

عشق‏هایی کز پی رنگی بود

عشق نبود، عاقبت ننگی بود

تمام زندگی ما در شیفتگی و عشق به صورت‏ها و ظواهر می‏گذرد ـ و زشت و ننگ‏آلود می‏گذرد! شاه هم چون فریفته‌ی زیبایی ظاهری یک کنیزک پست و حقیر گشته، اسیر ننگ و اسارت شده است. برای ارضاء هوس آزمندانه‌ی خود به سوی صید می‏رود، ولی در حقیقت خودش اسیر می‏شود ـ اسیر پستی و کوچکی!

چون خرید او را و برخوردار شد

آن کنیزک از قضا بیمار شد

بعد از برخوردار شدن از کنیزک، شاه درمی‏یابد که در حقیقت یک پدیده‌ی بیمار وبال جانش شده است. و این از خواص همه‌ی چیزهایی است که به وسیله‌ی «نفس» طلب و حاصل می‏شود. تمتع و لذت چیزهایی که «نفس» فریفته‌ی آنها می‏گردد و آنها را در بیرون جست‏وجو می‏کند موقتی و ناپایدار است. بعد از تجربه‌ی یک لذت سطحی و موقتی،‌ به صورت وبال و آفت درمی‏آیند ـ «این برونی‏ها همه آفات تو است»؛ و همیشه از بُعدی و به علتی بیمارگونه‏اند؛‌ عیب و نقصی در آنها هست. هرگز موجب رضایت عمیق و یکدله‌ی انسان نیستند. اشاره‌ی زیر در متن همین داستان و در رابطه با همین موضوع است:

آن یکی خر داشت پالانش نبود

یافت پالان،‌ گرگ خر را در ربود

این اشاره‏ای است کلی به ناکافی بودن، بی‏ثمر بودن و لنگی و نقص داشتن چیزهایی که به وسیله‌ی «نفس» طلب و حاصل می‏شود.

به هر حال شاه اسیر آزمندی و شهوت نهفته در «خود» یا «نفس» گشته است. و اکنون می‏بیند آنچه در تصور “نفس“ جذاب و ایده‏آل می‏نموده ـ یعنی کنیزک ـ یک بیماری است؛ یک ناکامی و سرخوردگی است.

(با توجه به آنچه گفتیم، این خود شاه است که اسیر پستی و اسیر بیماری‌ای شده است که کنیزک سمبل آن است. به عبارت دیگر، «عقل مفید» او اسیر عقل جزیی و مخرّب او گشته است)

برای درمان این بیماری، تمام طبیبان را فرامی‏خواند...

***

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.