سیاه‌قلــــــــــــــــــــــــــــــم

دانلود گزارش‌های بهمن صباغ زاده

سیاه‌قلــــــــــــــــــــــــــــــم

دانلود گزارش‌های بهمن صباغ زاده

گزارش جلسه مثنوی خوانی به تاریخ 2/3/94

 

دانلود گزارش مثنوی‌خوانی به تاریخ 1313940302 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی

به نام آفریننده‌ی زیبایی

درود دوستان عزیز. امشب نیز در حسینیه‌ی صفارشرق واقع در باغسلطانی 9 ساعت 9 شب گرد هم آمدیم تا در محضر درس مولانا بنشینیم و به روایت دکتر نجاتیان داستانی دیگر از داستان‌های مثنوی را با هم بشنویم. این هفته دکتر عزیز دو داستان از دفتر پنجم مثنوی انتخاب کرده بود که با داستان هفته‌ی پیش یعنی داستان مسجد ضرار در دفتر دوم هم بی‌ربط نبود. در داستان مسجد ضرار مولانا از مسجد ضراری سخن می‌گوید که هر کدام از ما در نفس‌مان داریم و به اغراض ناخوب ما نقاب خوبی و صلاح می‌زند و ما را انجام کارهایی ترغیب می‌کند. داستان‌های این هفته هم پیرامون نفس و هوس‌های نفسانی بود. دو داستان این هفته را دکتر نجاتیان بیت به بیت خواند و شرح کرد. بعد از شنیدن داستان از زبان راوی، یکی دو نفر از دوستان شرکت‌کننده نظرات خود را بیان کردند و کمی پیرامون جنبه‌های مختلف این داستان سخن گفته شد. بعد از صحبت دوستان شنونده‌ی صحبت‌های آقای سید کاظم بهشتی بودیم که کمی پیرامون زندگی مولانا و سروده شدن مثنوی سخن گفتند و بعد هم سخنانی در مورد یکی از غزل‌های منسوب به مولوی را بیان کردند. در انتهای جلسه برنامه‌ی مداحی آقای شجاعی اجرا شد که به دعوت دکتر نجاتیان و به مناسبت ولادت‌های اول شعبان به جلسه تشریف آورده بودند.

خلاصه‌ی داستان اول (صوفی نازپرورد):

صوفی‌ای به جنگ رفت اما نتوانست به در جنگ شرکت کند و وقتی جنگاوران برگشتند و مقداری از غنائم را به او دادند نپذیرفت و گفت من از ثواب جهاد محروم ماندم. جنگجویان گفتند از کفار اسیری گرفته‌ایم که دستش را بسته‌ایم لااقل خون این اسیر را بریز تا به کلی محروم نمانده باشی. صوفی دل‌خوش شد و خنجر به دست گرفت و رفت که پشت خیمه اسیر را بکشد. بازگشت وی طول کشید و جنگجویان نگران شدند. رفتند و دیدند که اسیر دست‌بسته روی صوفی افتاده و دارد حلق وی را می‌جود و صوفی هم از هوش رفته است. اسیر را کشند و صوفی را به هوش آوردند و از پرسیدند چه شد؟ صوفی گفت: وقتی رفتم بالای سر اسیر که سرش را ببرم چنان نگاهی به من کرد که از هول از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.

خلاصه‌ی داستان دوم (صوفی جنگاور)

صوفی‌ای بود که در جنگ‌های بسیاری شرکت کرده بود و علیرغم این که بدون زره به جنگ می‌رفت تا به شهادت برسد بارها تیز و نیزه خورده بود ولی شهید نشده بود. تصمیم گرفت که به خلوت برود و به تذهیب نفس بپردازد. در همین حین جنگی تازه آغاز می‌شود نفس صوفی او را ترغیب کرد که در جنگ شرکت کند. صوفی با نفس گفت چگونه شده است که تو مرا امر به معروف می‌کنی و می‌خواهی در جهاد شرکت کنم. نفس گفت در این جهاد یک‌بار می‌میرم و با افتخار و در تذکیه‌ی نفس هر روز می‌میرم و کسی هم از این باخبر نمی‌شود.

جلسه در ساعت 21:09 شب آغاز شد.

 

مثنوی معنوی مولوی

نسخه‌ی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی

دفتر پنجم؛ بیت 3737

حکایت صوفی نازپرورد

مولوی » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۶۰ - وصف ضعیف‌دلی و سستیِ صوفی سایه‌پروردِ مجاهده ناکرده، درد و داغ عشق ناچشیده، به سجده و دست‌بوس عام و به حُرمت نظر کردن و به انگشت نمودنِ ایشان که امروز در زمانه صوفی اوست غرّه شده و به وهم بیمار شده هم‌چون آن معلم که کودکان گفتند که رنجوری و با این وهم که من مجاهدم، مرا درین ره پهلوان می‌دانند با غازیان به غزا رفته که به ظاهر نیز هنر بنمایم در جهاد اکبر مستثناام جهاد اصغر خود پیش من چه محل دارد خیال شیر دیده و دلیری‌ها کرده و مست این دلیری شده و روی به بیشه نهاده به قصد شیر و شیر به زبان حال گفته که کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون

رفت یک صوفی به لشکر در غزا

ناگهان آمد قَطاریق و وَغا

ماند صوفی با بُنه و خیمه و ضِعاف

فارِسان راندند تا صفِّ مَصاف

مُثقَلانِ خاک بر جا ماندند

سابقون السّابقون در راندند

جنگ‌ها کرده مظفّر آمدند

بازگشته با غنایم سودمند

ارمغان دادند کای صوفی تو نیز

او بُرون انداخت نَسْتَد هیچ چیز

پس بگفتندش که خشمینی چرا؟

گفت: من محروم ماندم از غزا

زان تلطّف هیچ صوفی خَوش نشد

که میان غزو خنجرکش نشد

پس بگفتندش که: آوردیم اسیر

آن یکی را بهر کُشتن تو بگیر

سر ببُرّش تا تو هم غازی شوی

اندکی خوش گشت صوفی، دل‌قوی

کآب را گر در وضو صد روشنی‌ست

چون‌که آن نبْوَد تَیَمّم کردنی‌ست

بُرد صوفی آن اسیر بسته را

در پسِ خَرگَه که آرَد او غزا

دیر ماند آن صوفی آنجا با اسیر

قوم گفتا: دیر ماند آنجا فقیر؟

کافرِ بسته دو دست، او کُشتنی‌ست

بِسمِلَش را موجب تاخیر چیست؟

آمد آن یک در تفحّص در پی‌اش

دید کافر را به بالای وی‌اش

هم‌چو نر بالای ماده وان اسیر

هم‌چو شیری خفته بالایِ فقیر

دست‌ها بسته همی‌خایید او

از سرِ استیز صوفی را گلو

گبر می‌خایید با دندان گلوش

صوفی افتاده به زیر و رفته هوش

دست‌بسته گبر و هم‌چون گربه‌ای

خسته کرده حلقِ او بی‌حَربه‌ای

نیم کشته‌ش کرده با دندان اسیر

ریش او پُر خون ز حلقِ آن فقیر

هم‌چو تو کز دست نفس بسته‌دست

هم‌چو آن صوفی شدی بی‌خویش و پست

ای شده عاجز ز تلّی کیشِ تو

صد هزاران کوه‌ها در پیش تو

زین قَدَر خرپُشته مُردی از شِکوه

چون روی بر عَقبه‌های هم‌چو کوه؟

غازیان کشتند کافر را به تیغ

هم در آن ساعت ز حَمیَت بی‌دریغ

بر رُخ صوفی زدند آب و گلاب

تا به هوش آید ز بی‌خویشی و خواب

چون به خویش آمد بدید آن قوم را

پس بپرسیدند چون بُد ماجرا؟

الله الله این چه حال است، ای عزیز؟

این چنین بی‌هوش گشتی از چه چیز؟

از اسیر نیم‌کُشتِ بسته‌دست

این چنین بی‌هوش افتادی و پست؟

گفت: چون قصد سرش کردم به خشم

طُرفه در من بنگرید آن شوخْ‌چشم

چشم را وا کرد پهن او سویِ من

چشم گردانید و شُد هوشم ز تن

گردشِ چشمش مرا لشکر نُمود

من ندانم گفت چون پُرهول بود

قصه کوته کن، کزان چشم این چنین

رفتم از خود، اوفتادم بر زمین

بخش ۱۶۱ - نصیحت مبارزان او را که با این دل و زهره که تو داری که از کلابیسه شدن چشم کافر اسیری دست‌بسته بیهوش شوی و دشنه از دست بیفتد زنهار زنهار ملازم مطبخ خانقاه باش و سوی پیکار مرو تا رسوا نشوی

قوم گفتندش به پیکار و نبرد

با چنین زَهره که تو داری مگرد

چون ز چشمِ آن اسیر بسته‌دست

غرقه گشتی، کشتیِ تو درشکست

پس میان حمله‌ی شیران نر

که بُوَد با تیغ‌شان چون گوی سر

کی توانی کرد در خون آشنا

چون نه‌ای با جنگ مردان آشنا؟

که ز طاقاطاق گردن‌ها زدن

طاق‌طاق جامه‌کوبان مُمْتَهَن

بس تنِ بی‌سر که دارد اضطراب

بس سرِ بی‌تن به خون بر چون حباب

زیر دست و پای اسپان در غزا

صد فناکُن غرقه گشته در فنا

این چنین هوشی که از موشی پرید

اندر آن صف تیغ چون خواهد کشید؟

چالش است آن، حَمزه خوردن نیست این

تا تو برمالی به خوردن آستین

نیست حَمزه خوردن، اینجا تیغ بین

حمزه‌ای باید درین صف آهنین

کارِ هر نازک‌دلی نبْوَد قِتال

که گریزد از خیالی، چون خیال

کار تُرکان است، نه تَرکان، برو

جایِ تَرکان هست خانه، خانه شو

بخش ۱۶۲ - حکایت عیاضی رحمه‌الله که هفتاد غزو کرده بود سینه برهنه بر امید شهید شدن چون از آن نومید شد از جهاد اصغر رو به جهاد اکبر آورد و خلوت گزید، ناگهان طبل غازیان شنید، نفس از اندرون زنجیر می‌درانید سوی غزا و متهم داشتن او نفس خود را درین رغبت

گفت عیّاضی نود بار آمدم

تن‌برهنه بوکه زخمی آیدم

تن برهنه می‌شدم در پیشِ تیر

تا یکی تیری خورم من جای‌گیر

تیر خوردن بر گلو یا مَقتَلی

درنیابد جز شهیدی مُقبِلی

بر تنم یک جایگه بی‌زخم نیست

این تنم از تیر چون پَرویزنی‌ست

لیک بر مَقتَل نیامد تیرها

کار بخت است این نه جَلدی و دَها

چون شهیدی روزیِ جانم نبود

رفتم اندر خلوت و در چلّه زود

در جهاد اکبر افکندم بدن

در ریاضت کردن و لاغر شدن

بانگِ طبلِ غازیان آمد به گوش

که خرامیدند جَیْشِ غَزْوکوش

نفس از باطن مرا آواز داد

که به گوش حس شنیدم بامداد

خیز هنگام غزا آمد، برو

خویش را در غزو کردن کُن گرو

گفتم: ای نفسِ خبیثِ بی‌وفا

از کجا میل غزا؟ تو از کجا؟

راست گوی ای نفس کین حیلت‌گری‌ست

ورنه نفس شهوت از طاعت بَری‌ست

گر نگویی راست حمله آرمت

در ریاضت سخت‌تر افشارمت

نفس بانگ آورد آن دم از درون

با فصاحت بی‌دهان اندر فسون

که مرا هر روز اینجا می‌کُشی

جانِ من چون جانِ گبران می‌کَشی

هیچ کس را نیست از حالم خبر

که مرا تو می‌کُشی بی‌خواب و خور

در غزا بِجْهم به یک زخم از بدن

خلق بیند مردی و ایثار من

گفتم: ای نفسک منافق زیستی

هم منافق می‌مُری، تو چیستی

در دو عالم تو مُرایی بوده‌ای

در دو عالم تو چنین بیهوده‌ای

نذر کردم که ز خلوت هیچ من

سر بُرون نارم چو زنده‌ست این بدن

زان‌که در خلوت هر آنچه تن کند

نه از برای رویِ مرد و زن کند

جنبش و آرامش اندر خلوتش

جز برای حق نباشد نیّتش

این جهاد اکبر است، آن اصغر است

هر دو کار رستم است و حیدر است

کار آن کس نیست کو را عقل و هوش

پرّد از تن چون بجنبد دُنبِ موش

آن چنان کس را بباید چون زنان

دور بودن از مَصاف و از سَنان

صوفی‌ای آن، صوفی‌ای این، اینْتْ حیف

آن ز سوزن کُشته، این را طعمه سیف

نقشِ صوفی باشد او را، نیست جان

صوفیان بدنام هم زین صوفیان

بر در و دیوار جسم گِل‌سرشت

حق ز غیرت نقش صد صوفی نِبِشت

تا ز سحر آن نقش‌ها جُنبان شود

تا عصای موسوی پنهان شود

نقش‌ها را می‌خورد صدق عصا

چشم فرعونی‌ست پُر گرد و حصا

صوفی دیگر میان صفِّ حَرب

اندر آمد بیست بار از بهرِ ضرب

با مسلمانان به کافر وقت کَرّ

وا نگشت او با مسلمانان به فرّ

زخم خورد و بست زخمی را که خَورد

بار دیگر حمله آورد و نبَرد

تا نمیرد تن به یک زخم از گِزاف

تا خورد او بیست زخم اندر مَصاف

حیفش آمد که به زخمی جان دهد

جان ز دست صدق او آسان رهد

بخش ۱۶۳ - حکایت آن مجاهد که از همیان سیم هر روز یک درم در خندق انداختی به تفاریق از بهر ستیزهٔ حرص و آرزوی نفس و وسوسهٔ نفس که چون می‌اندازی به خندق باری به یک‌بار بینداز تا خلاص یابم که اَلْیَاْسُ اِحدَی الرّاحَتَین، او گفته که این راحت نیز ندهم

آن یکی بودَش به کف در چل دِرَم

هر شب افکندی یکی در آبِ یَم

تا که گردد سخت بر نفسِ مَجاز

در تأنی دردِ جان‌کندن دراز

با مسلمانان به کرّ او پیش رفت

وقت فرّ او وا نگشت از خصمِ تفت

زخم دیگر خورد آن را هم ببَست

بیست کَرَّت رُمح و تیر از وی شکست

بعد از آن قوَت نمانْد، افتاد پیش

مَقعَدِ صدق او ز صدقِ عشقِ خویش

صدق، جان دادن بُوَد، هین سابِقُوا

از نُبی برخوان رِجالٌ صَدَقُوا

این همه مُردن نه مرگِ صورت است

این بدن مر روح را چون آلت است

ای بسا خامی که ظاهر خونْش ریخت

لیک نفسِ زنده آن جانب گریخت

آلتش بشکست و ره‌زن زنده ماند

نفس زنده‌ست ارچه مَرکَب خون فشاند

اسپ کُشت و، راه او رفته نشد

جز که خام و زشت و آشفته نشد

گر به هر خون ریزی‌ای گشتی شهید

کافری کُشته، بُدی هم بوسعید

ای بسا نفسِ شهیدِ مُعتَمَد

مُرده در دنیا چو زنده می‌رود

روح ره‌زن مُرد و تن که تیغ اوست

هست باقی در کَف آن غزوجوست

تیغ آن تیغ است مرد آن مرد نیست

لیک این صورت تو را حیران‌کنی‌ست

نفس چون مُبدَل شود، این تیغِ تن

باشد اندر دست صُنعِ ذوالمِنَن

آن یکی مردی‌ست قوتش جمله دَرد

این دگر مردی میانْ‌تی هم‌چو گَرد

***

دانلود گزارش مثنوی‌خوانی به تاریخ 1313940302 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی

به نام آفریننده‌ی زیبایی

درود دوستان عزیز. امشب نیز در حسینیه‌ی صفارشرق واقع در باغسلطانی 9 ساعت 9 شب گرد هم آمدیم تا در محضر درس مولانا بنشینیم و به روایت دکتر نجاتیان داستانی دیگر از داستان‌های مثنوی را با هم بشنویم. این هفته دکتر عزیز دو داستان از دفتر پنجم مثنوی انتخاب کرده بود که با داستان هفته‌ی پیش یعنی داستان مسجد ضرار در دفتر دوم هم بی‌ربط نبود. در داستان مسجد ضرار مولانا از مسجد ضراری سخن می‌گوید که هر کدام از ما در نفس‌مان داریم و به اغراض ناخوب ما نقاب خوبی و صلاح می‌زند و ما را انجام کارهایی ترغیب می‌کند. داستان‌های این هفته هم پیرامون نفس و هوس‌های نفسانی بود. دو داستان این هفته را دکتر نجاتیان بیت به بیت خواند و شرح کرد. بعد از شنیدن داستان از زبان راوی، یکی دو نفر از دوستان شرکت‌کننده نظرات خود را بیان کردند و کمی پیرامون جنبه‌های مختلف این داستان سخن گفته شد. بعد از صحبت دوستان شنونده‌ی صحبت‌های آقای سید کاظم بهشتی بودیم که کمی پیرامون زندگی مولانا و سروده شدن مثنوی سخن گفتند و بعد هم سخنانی در مورد یکی از غزل‌های منسوب به مولوی را بیان کردند. در انتهای جلسه برنامه‌ی مداحی آقای شجاعی اجرا شد که به دعوت دکتر نجاتیان و به مناسبت ولادت‌های اول شعبان به جلسه تشریف آورده بودند.

 

خلاصه‌ی داستان اول (صوفی نازپرورد):

صوفی‌ای به جنگ رفت اما نتوانست به در جنگ شرکت کند و وقتی جنگاوران برگشتند و مقداری از غنائم را به او دادند نپذیرفت و گفت من از ثواب جهاد محروم ماندم. جنگجویان گفتند از کفار اسیری گرفته‌ایم که دستش را بسته‌ایم لااقل خون این اسیر را بریز تا به کلی محروم نمانده باشی. صوفی دل‌خوش شد و خنجر به دست گرفت و رفت که پشت خیمه اسیر را بکشد. بازگشت وی طول کشید و جنگجویان نگران شدند. رفتند و دیدند که اسیر دست‌بسته روی صوفی افتاده و دارد حلق وی را می‌جود و صوفی هم از هوش رفته است. اسیر را کشند و صوفی را به هوش آوردند و از پرسیدند چه شد؟ صوفی گفت: وقتی رفتم بالای سر اسیر که سرش را ببرم چنان نگاهی به من کرد که از هول از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.

 

خلاصه‌ی داستان دوم (صوفی جنگاور)

صوفی‌ای بود که در جنگ‌های بسیاری شرکت کرده بود و علیرغم این که بدون زره به جنگ می‌رفت تا به شهادت برسد بارها تیز و نیزه خورده بود ولی شهید نشده بود. تصمیم گرفت که به خلوت برود و به تذهیب نفس بپردازد. در همین حین جنگی تازه آغاز می‌شود نفس صوفی او را ترغیب کرد که در جنگ شرکت کند. صوفی با نفس گفت چگونه شده است که تو مرا امر به معروف می‌کنی و می‌خواهی در جهاد شرکت کنم. نفس گفت در این جهاد یک‌بار می‌میرم و با افتخار و در تذکیه‌ی نفس هر روز می‌میرم و کسی هم از این باخبر نمی‌شود.

جلسه در ساعت 21:09 شب آغاز شد.

 

مثنوی معنوی مولوی

نسخه‌ی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی

دفتر پنجم؛ بیت 3737

حکایت صوفی نازپرورد

 

مولوی » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۶۰ - وصف ضعیف‌دلی و سستیِ صوفی سایه‌پروردِ مجاهده ناکرده، درد و داغ عشق ناچشیده، به سجده و دست‌بوس عام و به حُرمت نظر کردن و به انگشت نمودنِ ایشان که امروز در زمانه صوفی اوست غرّه شده و به وهم بیمار شده هم‌چون آن معلم که کودکان گفتند که رنجوری و با این وهم که من مجاهدم، مرا درین ره پهلوان می‌دانند با غازیان به غزا رفته که به ظاهر نیز هنر بنمایم در جهاد اکبر مستثناام جهاد اصغر خود پیش من چه محل دارد خیال شیر دیده و دلیری‌ها کرده و مست این دلیری شده و روی به بیشه نهاده به قصد شیر و شیر به زبان حال گفته که کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون

رفت یک صوفی به لشکر در غزا

ناگهان آمد قَطاریق و وَغا 

...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.